۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

خواب

من ام مردی فراموش شده، بر زیرِ سایه‌ی پهناورِ سروی استراحت می‌کنم. سروی که آبیاری‌اش کرده‌ام شب‌هایِ تنهایی که سر بر شانه‌اش می‌نهادم.

افول کرده‌ام، انسانیت‌ام از انسان‌ها افول کرده.

خشکیده-‌چشمِ خسته‌ام سیاهی می‌خواهد تا در ژرفنای‌اش غرق شود. پس می‌بندم و باز می‌کنم چشمان‌ام را: بر فراز ایستاده‌ام، در سپیدی بر چکادِ کوهی سترگ، ایستاده-سروِ کوچک را از بالا می‌نگرم.

که بزی کوهی بوده‌ام تمامیِ این سال‌های سختِ زندگی را در خوابی آرام گذرانده‌ام.

فراز‌رفتن می‌خواهم، جست و خیز‌کنان فتح می‌خواهم کنم چکادِ سترگی که سر به آسمان ساییده چون البرزکوهِ اساطیری.

پس بخوابم و انسان‌های مفلوک را پس از فتحی درخشان در خواب ببینم...

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

هایکو

هایکویی که آن روز سرودم...

هرگز از مادر نمی‌زادم
گرکه اجدادِ من از آیینِ تو بودند
ای مانی

_________
پ.ن: قصد دارم تبدیل‌اش کنم به شعرِ بلند.

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

محرم

این روز‌ها آمدن محرم حال‌ام را دگرگون کرده. غم‌ام کم بود، این غم نیز بر غم‌هایم اضافه شده.

بویِ ماهِ محرم هم که آمد، دل‌ام گرفت... چه می‌شود کرد. مگر می‌شود غم‌گین نشد زمانی که می‌فهمی در میانِ مردمی چنین نافهم زندگی می‌کنی؟

آخر-اش هم نفهمیدم که بر تنِ حسین می‌گریند یا بر روحِ حسین...

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

فکر و جهان

مدت‌های مدیدی ست که با اطرافیان‌ام بر سرِ این موضوع بحث دارم که: آیا فکر کردن جهان و آینده را خواهد ساخت؟

دوستانِ من می‌گویند آری.

یکی از ایشان می‌گوید: «چون هر کنشی را واکنشی ست، پس تفکر تو نیز واکنشی خواهد داشت. و اگر تو فکر کنی که پیروز می‌شوی، پس پیروز می‌شوی.»

حقیقتن نمی‌دانم با تمثیل و یا به اعتبار واقعیت می‌گوید که: «پیرامون جهان را هاله‌ای فراگرفته، و تو هر چه فکر می‌کنی به سمت این هاله می‌رود، و سپس با برخورد به این هاله، به سمتِ تو بازمی‌گردد و در زندگی‌ات تاثیر می‌گذارد.»

باری، دیگران نیز صحبت‌هایشان، چیزی شبیه به همین گفته‌ها ست. و در واقع این گفته‌ها، کامل‌ترین و جامع‌ترینِ گفته‌های دوستان‌ام در بابِ‌ این موضوع است.

اما من پاسخی برای این دوستان دارم که بدین‌گونه شرح خواهم داد:

اگر انسان در جهان انفرادی می‌زیست شاید می‌شد صحبت‌های شما را قبول کرد. اما مشکلِ بزرگ اینجاست که انسان‌ها «چون زنجیرِ پولادین به هم»* پیوند خورده‌اند.

جهان عرصه‌ی تصادفاتِ بی‌شمار است. تصادفاتی که بر زندگیِ ما تاثیر می‌گذارند، بدونِ اینکه خواسته‌ی مخالفِ ما در تاثیر-دهیِ این تصادفات خللی وارد کند. چگونه فکرِ خواستنِ انسان‌ها می‌تواند ما را به آن‌ها برساند؟ تجربه بر من ثابت کرده که هر چه بیشتر انسان‌های اطراف‌مان را بخواهیم، تنهاتر و بی‌کس‌تر می‌شویم.

جوابی که ایشان در پاسخ به من می‌دهند این است که: «تو حقیقتن نمی‌خواستی و نمی‌خواهی.» و من از ایشان می‌پرسم: «خواستنِ حقیقی چیست؟ آیا خواستنِ حقیقی این نیست که روز و شب‌ات را در فکر کردن برای بدست آوردن چیزی بگذرانی؟»

آنگاه پاسخ خواهند داد که: «تو باید عملن به طرفِ خواسته‌ات حرکت کنی.» و این دقیقن جایی ست که من می‌خواهم بحث به آنجا کشیده شود. چه، فکر به تنهایی هیچ تاثیری در زندگیِ انسان ندارد،‌ و این اعمال و کردارِ ماست که در زندگیِ ما تاثیر می‌گذراند. و نه حتا کردارِ ما، که کردارِ دیگران نیز بخشِ مهمی از زندگیِ ما را می‌سازند.

فکر کردن، خوب فکر کردن، و یا فکرِ خوب کردن، تنها تاثیری که در زندگیِ انسان دارد، این است که در هنگامِ عمل، به انسان قوتِ قلب می‌دهد. باقیِ ماجرا به میلیون‌ها چیزِ در حالِ جریان در اطرافِ ما بازمی‌گردد که می‌تواند خواسته‌ی ما را تحقق بخشد، و یا آن را ناکام بگذراد.

دیالوگی زیبا در فرار از زندان را برایِ شما می‌گذارم، تا صحبت‌های مرا در عمل بهتر متوجه شوید:

پسرِ بسکت‌بالیست در زندانِ سونا (اسم‌اش را فراموش کردم، و هر چه فکر کردم یادم نیامد!): یعنی ما امشب از زندان فرار می‌کنیم؟
مایکل اسکافیلد: اگه یک میلیون چیز درست از آب در بیاد، آره.

پاینده باشید...

___________
* برگرفته از شعر ملک‌الشعرای بهار، در مدح استادِ توس:

داستان‌ها بسته چون زنجیرِ پولادین به هم// کاندر آن‌ها لفظ با معنی نماید هم‌بری

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

جستجوی قطعه‌ی گم‌شده

جستجوی قطعه‌ی گم‌شده نام یکی از آثار شل سیلوراستان است، که من سال‌ها پیش اونو توی کتابش خوندم. اما حدود یک، یا یک و نیم سال پیش، فلشِ این کار رو توی نت دیدم، که واقعن عالی کار شده بود.

الآن که حال و هوام، حال و هوای دایره‌ی ناقصیه که، دوباره می‌تونم آروم حرکت کنم، تا با کرمی گپ بزنم، از کنار سوسکی رد بشم، و گاهی سوسکی از کنارم رد بشه و گلی رو بو کنم و شعر بخونم و شعر بگم، خواستم این فلشِ زیبا رو برای شما هم بذارم. که این شعر حقیقتی ست در زندگی...

دیدنِ فلشِ قطعه‌ی گم‌شده از اینجا

دریافتِ فلشِ قطعه‌ی گم‌شده از اینجا

پاینده باشید...

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

پیدایش و رشد فلسفه

از کجا آمده‌ام، آمدن‌ام بهر چه بود...به کجا می‌روم، آخر ننمایی وطن‌ام

مهم‌ترین، و بنیادی‌ترین سوالِ انسان، از هنگامی که خودش را در طبیعت یافت، همین سوالاتی ست که مولای روم (یا بلخ،‌ حقیقتن فرقی نمی‌کند) در این بیت آورده. سوالاتی که جواب‌شان فلسفه را _ البته نه فلسفه‌ای که امروز موجود است، بلکه فلسفه، به ساده‌ترین شکلِ ممکن_ به وجود آورد.

فلسفه‌ای که به علتِ عدم وجودِ دانشِ کافی، با جادو و عواملِ وراطبیعی پیوند خورد. فلسفه‌ای که خودش را در اساطیر نمایان کرد، و در پیشرفته‌ترین حالت‌اش به شکل ادیانِ آسمانی درآمد. 

چنین است که فلاسفه‌ی دنیای کهن، همچون بودا، زرتشت، مانی، مزدک و ... پیامبرانِ آسمانی شدند.

فلسفه و فلسفیدن ابتدا از شرق آغاز شد. اما در شرق از دین و مذهب استقلال نیافت. استقلالِ فلسفه از دین، نخستین‌بار در غرب به وقوع پیوست. در آسیای صغیر و یونان. فلسفه‌ی مستقل از دین، در یونان به رشد‌-اش ادامه داد، تا اینکه مسیحیت اروپا را در بر گرفت. مسیحیت، فلاسفه را تعقیب و حتا در بسیاری از موارد از میان برمی‌داشت. فلسفه و علم، از بیمِ مسیحیت به شرق گریخت. 

در شرق، بیش از همه، ایرانیان به فلسفه پرداختند. اما اسلام، حتا از مسیحیت هم خشن‌تر و سخت‌گیرتر بود. و تنها در دورانِ عباسی، و خلفای سهل‌انگار-اش بود که فلاسفه به خیالی نسبتن راحت، می‌توانستند مستقل از دین، به فلسفیدن بپردازند. هنگامی که دورانِ این خلفا به سر رسید، آزار و اذیتِ فلاسفه از نو آغاز گشت. و برای بار دوم، فلسفه به غرب رفت. 

در دوران رنسان، که کتبِ فلاسفه‌ی یونانِ باستان، و فلاسفه‌ی شرقی ترجمه شد، فلسفه در غرب جانی تازه گرفت. و فلاسفه‌ای بوجود آورد، که برخلافِ فلاسفه‌ی شرق در دورانِ اسلامی، تنها به بسطِ نظریاتِ ارسطو نپرداختند. دکارت چنان بود که نه‌تنها به فلسفه‌ی ارسطو، بلکه به وجود خودش نیز شک کرد، و برای اثبات‌اش دلیل و برهان آورد. 

فلاسفه‌ی غرب پس از رنسان تا کنون، به گفته‌ی راسل، یا به ادیانِ آسمانی به کل بی اعتقاد بودند، یا در اعتقادشان شک و شبهه‌ای عظیم وجود داشت، و دارد.

حال دیگر در دورانِ ما، فلسفه برای سوالاتِ بنیادینِ انسان پاسخی ارائه نمی‌دهد. فلسفه دیگر وظیفه‌اش این است که بگوید، این سوالات چرا به وجود آمده‌اند. و چراییِ پرسشِ این سوالات را پیدا کند.

اما فلسفه و فلاسفه، هنوز وجه شبه‌ای با گذشتگانِ خویش دارند: هنوز هم از دستِ ادیانِ آسمانی می‌گریزند، و به دستِ آنان کشته می‌شوند.

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

چکیده‌ای از تمامیِ عقایدم

درود...

شاید چیزی که اکنون قرار است بگویم، برای بعضی از شما اندک‌خوانندگان، جالب باشد، و برای برخی تکراری و وحشتناک. 

باری...

بزودی در این مکان، چکیده‌ای از تمامِ افکار، و دریافت‌های این حقیر از جهان نوشته خواهد‌شد...

تا آن زمان بدرود...

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

جهان، منجلابی بیش نیست

جهان منجلاب و لجن‌زاری  ست، که انسان‌ها لجن‌ها و کثافت‌هایش هستند. البته نباید ناحق گفت. عده‌ای نیز به سانِ چوب‌هایِ معلق بر روی باتلاق هستند، که برای کمک، به سوی‌ات می‌آیند. و با هزاران امید دستت را به سمتِ خویش می‌کشند. 

اما همین که دست دراز کردی و آنان را گرفتی، می‌بینی که نه تنها چوب‌ِ کمکی نبوده‌اند، که مسببی هستند برای غرق شدن‌ات. چه هر چه بیشتر چنگ بزنی‌، و بیشتر تقلا کنی، بیشتر غرق می‌شوی. آن چوب به راهِ خودش ادامه می‌دهد، و غرق شدن‌ات را با لبخند نظاره می‌کند. آنگاه که غرق شدی، به سویِ نیازمندِ دیگری می‌رود، تا او را نیز نجات بخشد.

آری، این است جهانِ ما، با تمامِ انسان‌هایِ کثافت‌اش...

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

جهان بی زنان زیباتر است...

«فرض کنید صندوق پرتقالی را باز می‌نمایید، و پرتقال‌هایی که سر صندوق چیده شده خراب باشند، برای اینکه تعادل رعایت شود شما نخواهید گفت که پرتقال‌های تهِ صندوق بایستی خوب باشند. شما قضاوت خواهید نمود که: احتمالن تمام محتویِ صندوق خراب است، و این در واقع چیزی است که یک دانشمند درباره‌ی جهان بحث می‌کند.» برتراند راسل، چرا من مسیحی نیستم، ص 27

مقدمه‌‌ای ست بر چیز کوتاهی که من می‌خواهم بگویم. می‌خواهم بگویم:

زن و اژدها هر دو در خاک به......جهان،‌ پاک از این هر دو ناپاک به

چه، تا کنون با جنس مخالفی مواجه نشده‌ام که بی‌مهری در درونیات‌اش موج نزند. با جنس مخالفی مواجه نشده‌ام که انسانیت (به آن وسعتی که انسانِ کاملِ من را در بر می‌گیرد) در وجودش باشد. بادا که بیتِ منتسب به استادِ توس اجابت گردد. 

ایدون باد، و ایدون‌تر نیز باد...

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

می‌خواهم زنده کنم مرگ‌ام را...

که من زندگی را، نه حتا پس از مرگ‌‌اش دوست نمی‌دارم، که من مرگ را دوستر می‌دارم از زندگیِ پیش از آن. می‌خوام مردگی کنم در مرگِ زنده‌شده‌ی زندگیِ پررنج‌ام.

بادا مردگی‌ام آسوده‌تر از زندگی‌ام...

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بی‌طاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل زخم کش و دیده گریان بروم
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا در میکده شادان و غزل خوان بروم
به هواداری او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمه خورشید درخشان بروم
تازیان را غم احوال گران باران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم
ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون
همره کوکبه آصف دوران بروم

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه


وقتی که شب هنگام گامی چند دور از من
 نزدیک دیواری که بر آن تکیه می زد بیشتر شبها
با خاطر خود می نشست و ساز می زد مرد
 و موجهای زیر و اوج نغمه های او
 چون مشتی افسون در فضای شب رها می شد

 من خوب می دیدم گروهی خسته از ارواح تبعیدی
 در تیرگی آرام از سویی به سویی راه می رفتند
احوالشان از خستگی می گفت ، اما هیچ یک چیزی نمی گفتند
خاموش و غمگین کوچ می کردند
افتان و خیزان ، بیشتر با پشت های خم
فرسوده زیر پشتواره ی سرنوشتی شوم و بی حاصل
چون قوم مبعوثی برای رنج و تبعید و اسارت ، این ودیعه های خلقت را همراه می بردند
 
 من خوب می دیدم که بی شک از چگور او
 می آمد آن اشباح رنجور و سیه بیرون
 
وز زیر انگشتان چالاک و صبور او
بس کن خدا را ، ای چگوری ، بس
ساز تو وحشتناک و غمگین است
 هر پنجه کانجا می خرامانی
 بر پرده های آشنا با درد
گویی که چنگم در جگر می افکنی ، این ست
که م تاب و آرام شنیدن نیست   این ست
 
 در این چگور پیر تو ، ای مرد ، پنهان کیست ؟
روح کدامین شوربخت دردمند ایا
 در آن حصار تنگ زندانیست ؟
 با من بگو ؟ ای بینوا ی دوره گرد ، آخر
با ساز پیرت این چه آواز ، این چه آیین ست ؟
 
گوید چگوری : این نه آوازست نفرین ست
آواره ای آواز او چون نوحه یا چون ناله ای از گور
گوری ازین عهد سیه دل دور
اینجاست
 تو چون شناسی ، این
 روح سیه پوش قبیله ی ماست
از قتل عام هولناک قرنها جسته
آزرده خسته
 دیری ست در این کنج حسرت مأمنی جسته
گاهی که بیند زخمه ای دمساز و باشد پنجه ای همدرد
 خواند رثای عهد و ایین عزیزش را
غمگین و آهسته
 
اینک چگوری لحظه ای خاموش می ماند
 و آنگاه می خواند
«شو تا بشو گیر ،‌ ای خدا ، بر کوهسارون
می باره بارون ، ای خدا ، می باره بارون
از خان خانان ، ای خدا ، سردار بجنورد
من شکوه دارم ، ای خدا ، دل زار و زارون
آتش گرفتم ، ای خدا ، آتش گرفتم
شش تا جوونم ، ای خدا ، شد تیر بارون
ابر بهارون ، ای خدا بر کوه نباره
بر من بباره ، ای خدا ، دل لاله زارون»

  بس کن خدا را بی خودم کردی
من در چگور تو صدای گریه ی خود را شنیدم باز
 من می شناسم ، این صدای گریه ی من بود
بی اعتنا با من
مرد چگوری همجنان سرگرم با کارش
و آن کاروان سایه و اشباح
در راه و رفتارش

اخوان ثالث

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه


هوشنگ ابتهاج


باز بانگی از نی‌ستان می‌رسد
غم به داد غم‌پرستان می‌رسد

بشنوید این شرحِ هجران بشنوید
با نیِ نالنده هم‌دستان شوید

بی شما این نای نالان بی نواست
این نواها از نفس‌های شماست

آن نفس کآتش برانگیزد ز آب
آن نفس کآتش ازو آمد به تاب

آن نفس کآیینه را روشن کند
آن نفس کاین خاک را گلشن کند

آن نفس کز این شب نومیدوار
بر گشاید خنده‌ی خورشیدوار

آن نفس کز شوق شورانگیزِ وی
بر دمد از جانِ نی، صد های و هی

نی مدد می‌خواهد از ما، ای نفس
هان به فریاد دل تنگش برس

سال‌ها ناگفته ماند این شرح درد
دردمندی خوش نفس سر بر نکرد

عاشفان رفتند ازین صحرا خموش
بر نیامد از دل تنگی خروش

دردها را سربه‌سر انباشتند
انتظار سینه‌ی ما داشتند

تا نفس داری دلا، فریاد کن
بستگان سینه را آزاد کن

ناله را دم می‌دهم هر دم از آن
کآن نهان در ناله بگشاید زبان

بی لب و دندان آن دانای راز
نشنوی از نی نوای دل‌نواز

از نوازش‌های آن نوش‌آفرین
می‌شود این ناله‌ی نی، دل‌نشین

دل‌نشین‌تر می‌شود وقتی که او
می‌نشیند با دلت در گفت و گو

سر به گوشت می‌گذارد گوش کن
نغمه‌های نغز او را نوش کن
او نشان عاشقان دارد ببین
عاشقی صد داغ عشقش بر جبین
عاشقان چون زندگی زاینده اند
عاشقان در عاشقان پابنده اند
عشق از جانی به جانی می‌رود
داستان از جاودانی می‌رود
جاودان است آن نو دیرینه سال
رفته از جامی به جامی این زلال
مردن عاشق نمی‌میراندش
در چراغی تازه می‌گیراندش
آنکه خصم خود به خاک انداخته ست
در گمان برده ست اما باخته ست
مرد چون با مرد رو-در-رو شود
مردمی از هر دو سو یک‌سو شود
شادی آن در غم این، مدغم است
خیره آن شادی که تاوانش غم است
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده-اندیشان به زیبایی رسند
آنچنان زیباست این بی‌بازگشت
کز برایش می‌توان از جان گذشت
 

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه


عشق، آن دریایِ بی‌فانوس، در تاریکِ شب

باده‌ای کز نوشِ آن، هرگز نگردد سیر، لب


عشق، جامِ انتها بشکسته بر رویِ زمین

سدِ مستحکم به‌دورِ عقل، چون دیوارِ چین


نیش‌پولادین‌گرگی، بویِ خون بشنیده است

قلبِ لشکریانِ عاشق، می‌درد، چون پیلِ مست


منجنیقش، برج‌هایم را به ویرانی کشاند

بر یکی اسبم، در این صحرایِ بی‌پایان نشاند


اسبِ ره‌وارِ مرا، از دشت سویِ درّه برد

زی کدامین شهر، یارستش رود، بی‌باره-گــُرد؟


بس گرامی راه‌دانان، در رهش گم گشته‌اند

عاقلانی کز عطش، رو سویِ دریا کرده‌اند


شیخِ صنعان، خوک‌بانِ دخترِ ترسا کند

کوه‌کن-فرهاد، بر سفلیش، از علیا کند


عشقِ اهریمن‌صفت را باید اندر جان بکشت

ور نکشتی بایدت این جانِ بی‌مقدار کشت
آزادسرو 2-4-1389

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

لعنت



در تمام شب چراغی نیست.
در تمام شهر
نیست یك فریاد.

ای خداوندان خوف انگیز شب پیمان ظلمت دوست!
تا نه من فانوس شیطان را بیاویزم
در رواق هر شكنجه گاه پنهانی این فردوس ظلم آئین،
تا نه این شب های بی پایان جاویدان افسوس پایه تان را من
به فروغ صد هزاران آفتاب جاودانی تر كنم نفرین،
ظلمت آباد بهشت گندتان را، در به روی من باز نگشائید!

در تمام شب چراغی نیست
در تمام روز
نیست یك فریاد.

چون شبان بی ستاره قلب من تنهاست.
تا ندانند از چه می سوزم من، از نخوت زبانم در دهان بسته ست.
راه من پیداست
پای من خسته ست.

پهلوانی خسته را مانم كه می گوید سرود كهنة فتحی
قدیمی را.
با تن بشكسته اش،
تنها
زخم پر دردی به جا مانده ست از شمشیر و، دردی جانگزای از خشم:

اشك، می جوشاندش در چشم خونین داستان درد:
خشم خونین، اشك می خشكاندش در چشم.
در شب بی صبح خود تنهاست.
از درون بر خود خمیده، در بیابانی كه بر هر سوی آن خوفی نهاده دام
دردناك و خشمناك از رنج زخم و نخوت خود، می زند فریاد:


« در تمام شب چراغی نیست
در تمام دشت
نیست یك فریاد . . .

ای خداوندان ظلمت شاد!

از بهشت گندتان، ما را
جاودانه بی نصیبی باد!

باد تا فانوس شیطان را برآویزم
در رواق هر شكنجه گاه این فردوس ظلم آئین!

باد تا شب های افسون مایه تان را، من

به فروغ صد هزاران آفتاب جاودانی تر كنم نفرین! »


 احمد شاملو

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

گناهِ ما این است که ایرانی هستیم

دیشب داشتم از شبکه‌ی 3 صدا و سیمای میلی یه چیزایی می‌دیدم که واقعن بغض گلوم رو گرفت. با خودم گفتم اگر این دخترِ بیچاره فلسطینی بود، تا حالا دویست سیصدتا راه‌پیماییِ شبانه‌روزی راه انداخته بودن، و هزاران مجلس عذاداری و خلاصه ننه من غریبم بازی و ... تدارک دیده بودن. 

این دختر تنها گناهی که داشت این بود که ایرانی بود، و حقِ ایرانی بودنش رو طلب می‌کرد. خیلی از همین ایرانی‌هایی هم که در کنارِ ما زندگی می‌کنن، عادت کردن به اجنبی پرستی، بخدا که اگه این دختر، فلسطینی بود، همین‌ها هم از صبح تا شب اشک می‌ریختن و توی سرِ خودشون می‌زدن. ای وای که حال و روزِ زندانیانِ ابوغریب و گوانتانامو برای ما مهمتر از اوضاعِ زندانی‌های خودمونه. 

دیگه نمی‌دونم چی بگم. در هر حال، امروز پس از مدت‌ها به فیس بوک سر زدم، و این فیلم رو دیدم که گویا تا حالا منتشر نشده بوده. این فیلم، همون صحنه رو از یک دیدِ دیگه گرفته. ای لعنت بر هرچی انسانِ دروغ‌گوی شیاده. حجمش دو مگابایت بیشتر نیست، یعنی با ذغال‌سنگی‌ترین اینترنت، بیشتر از ربع ساعت طول نمی‌کشه تا دانلود بشه. واقعن هیچ عذری نیست تا دانلود نشه. اونوقت کلاهِ خودتون رو قاضی کنین، ببینین تکون‌خوردنِ دستِ این دخترِ بیچاره، ناشی از جون‌کندن‌های آخری‌شه، یا ... . ای روزگار...

لینکِ دانلودِ فیلم.

پاینده باشید.

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

رباعی دوم

اولین یا دومین شعری که گفتم، قرار بود رباعی باشه! اما خب از اونجایی که اون موقع با عروض و قافیه به هیچ وجه آشنا نبودم، شعر خیلی مشکل داشت. اون رباعی این بود:

این گنبد نیل‌گون دگر تار شده ................ گویند که خون‌خوارِ ازل دوباره بیدار شده
بنگر، به هر سو نگری بی مغزی ست ....... شاید که خدا به بندِ ضحاک گرفتار شده


همونطور که می‌بینید که بجز مصرعِ اول، بقیهِ مصرع‌ها هجای اضافی دارن! و اصولن وزنِ مخصوصِ رباعی رو هم ندارن. من چند روز پیش نشستم روش کار کردم و کلن به یه شکل دیگه درش اوردم. این رباعی رو با استفاده از تصنیفِ معروفِ عارفِ قزوینی (از خونِ جوانانِ وطن لاله دمیده) گفتم.

گردیده سر و سینه و گردن‌ها چاک ........ بس خونِ جوانانِ وطن هست به خاک
هر سو نگری لاله‌گلی رویده ست ................ گویی که گسسته است زنجیرِ دَهاک*

______
* ضحاک، تغییرِ شکل‌یافته‌ی دهاک است.

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

باران سحر

چتر کردی چادرت، در زیرِ باران، رویِ سر
تا ز سیمین آبکان، محفوظ مانَد مویِ زر

می‌خرامیدی، تو گویی، کویِ ما بر پای تو
ابر بودی که برآنان بازگرداندی دو پر

چشمِ مستِ تو در آن آنی که گردید آشکار
چنگ بر زد بر دلم با یک نظر، افسون‌گر

بازویِ‌ عریانِ تو، زد تیشه‌ها بر پایِ من
تا چو فرهاد اوفتادم بر زمین، از کوه‌سر

غرقه‌ در بحرِ جمالِ ژرف و بی‌حدّت شدم
دستِ گرمِ تو مسیحاگونه آوردم به در

قلبِ بیمارِ من از چشم و لبانت در عذاب
زانکه لب‌هایِ ترت، افروخت او را، با شرر

لب نهادی بر لبم، وز مهرِ چشمانت بَرَم
تابشی کردی، رها گردیدم از جمشید-وَر [1]

دست، کردی حلقه بر گردن، سرت بر شانه‌ام
نرم‌نرمک رقص کردی زیرِ بارانِ سَحر

جانِ پُر هولِ مرا، آغوشِ تو آرام کرد
عمرِ ظلمت بارِ من، روشن شد از تو سر-به-سر

***

بر خود آوردم صدای آذرخشی پُرمهیب
دیدمت، چادر چو چتری بر گرفتی رویِ سر

دور می‌گشتی، ولی رویایِ با تو بودنم
تا دَمِ مُردن، به یادم خواهد آمد به کـَرَر

آزادسرو 17/3/89
__________

1: وَرِ جمشید، یا وَر-جم‌کـَرد. در اساطیرِ ابتداییِ ایرانیان، دژی زیرِ زمینی بود که جم بر آن فرمان می‌راند. بنا بر آن اعتقاد، تمامیِ کسانی که می‌مُردند به این دژ فرستاده می‌شدند. اما بعد‌ها این دژ با تاثیراتی که اساطیرِ ایران از اساطیرِ بابلی و توراتی گرفتِ نمادی شد، همچون کشتیِ نوحِ تورات، یا اوت‌نا-پیش‌تیم. در این زمان، این دژ تمامِ جاندارانِ روی زمین را برای حفظ از برف و کولاک‌های سردسیری در خود جای می‌دهد، و دوباره به زمین باز می‌گردانَد. که منظورِ‌ من در این مصراع، ور-جم‌کردِ ابتدایی ست.

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

یک چهارپاره از خودم

تو کجایی؟


دگر نایی برای گریه کردن
زچشمان قطره‌ای بهرِ فکندن
نباشد در من و هم در کنارم
سمند-اسبی برای تیزراندن

یکی آواره‌ی بی‌سرزمینم
یکی در مانده در عشق و غمینم
یکی بی‌یار و یاور در دلِ کوه
که جایِ خانه‌ام غاری گزینم

یکی در دشتِ پرطوفان، هرگاه
همی‌گردم به‌دنبالِ پناگاه
پناگاهی نخواهم یافت کردن
در این ظلمت-سیاهیِ شبانگاه

تو داداری و من بر دادِ تو چشم
نگه دارم که تا دادم ستانی
همی‌ باید که از دستِ تو آید
تمامِ خواست‌های زندگانی

ولیکن تو خموشی می‌گزینی
به سانِ سنگ در اعماقِ مرداب
بیا برخیز ای یزدانِ یکتا
اگر هستی تو در شیرینیِ خواب

هم از زنجیزِ پولادین، بندی
برای دست‌هایت دست‌بندی
تعجب می‌کنم از کارِ تو بس
که می‌خواهی برِ خود، ریشخندی

اگر مردی ز دست زنجیر وا کن
مرا از درد و از غصه رها کن
حکیمی گر، بَرَم از خیلِ دارو
یکی داروی با درمان سوا کن

توانی در درونت می‌نیابم
گمانم کور و کر، افیلج گشتی
و گر سالم نشستی بر سر عرش
بدونِ شک بسی دیوی پلشتی

پشیمانم که از تو خواستم من
که دارویی برِ دردم سوایی
هلا، هی، تو کجایی تا از این کفر
مرا یک‌سر به دوزخ ره نمایی؟


به دنیایم ندادی زندگانی
مگر مُردن کند از دامم آزاد
مَلِک، ابلیس یا هر چه که خواهی
فرستم بلکه گردانی دلم شاد

یکی آزادسروی تو خوشت باد
رهایی هم در اینجا و ز آنجا
شرابی کو که تا مستم نماید
رها گردم ز آنجا و هم اینجا؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

رباعی‌ای از خودم

ماییم که درین کنجِ خرابات بدست............... پیمانه گرفتیم و ز حرمان شده مست
فریاد برآریم که دیگر امشب ................. پایانِ جهان رسیده‌ است، خواهیم رست

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

فرجام


بباید رفت سویِ آن نوایِ دل‌ربا کز دور می‌آید
توگویی خوب‌چهری از ورای بیشه‌ها آواز می‌خواند
همی‌آرد صدا را بادِ سردی، گونه‌ها را سخت آزارد
                                                                    و دستان را و چشمان را
چنان سرمست کرده لیک گوشان را
 که می‌گیرند جای عقل و ایمان را

همه گوش است پاهایم که این ره را بپیمایم
و پوییدمْش تا اینجا، تک و تنها
کنون بنگر چه می‌بینم

  ***

مهی سنگین به بیشه سایه افکنده
نه نوری هست در اینجا
نه گرمایی که بآن گرما دهم این پای لرزان را
درخت و چوب بس بسیار
لیک آتش نمی‌یابم

به پیشِ چشم هم رودِ خروشانی ست
که هم چون گله‌یِ اسبان، به عمقِ بیشه می‌تازد

کفِ پایی بدونِ پوشش و از خار بس آزرده و رنجور
چنانکه راهی کز آن آمدم از دور
                                      به رنگِ قلبِ من تزیین گردیده
دلی پر درد از آوازِ کلاغانِ سیه‌رویِ سیه‌باطن
سری پر خون ز خطِ شاخ‌سارانِ درختانی که نزدیک‌اند به من بسیار
و دستانی که از بس بر زمین خورده
                     ندارد نا که گیرد جای آن پاروی‌های در دلِ دریایِ خون‌آلودِ شب مانده



  ***


هم اکنون هم همان باد و همان نجوا

به آن سوتر نگه کردم
یکی سنگی، لحد مانند
بلندایش به سانِ دیرکی بر آسمان رفته

کشان رفتم تا آنجا
ستان خفتم در آنجا
و پوشیدم با دستان دو گوشِ مستِ نجوا را
ببستم نیز چشمان را 
                          بروی راهِ در پیشی که سویش رفت نتوانم
که هر کس را نشاید رفت سوی آن نوای دل‌ربا کز دور می‌آید

من اینجا بس دلم شاد است
چه، ننیوشند هیچ سازی دو گوشِ‌ بسته راهاشان

ز ابلیس آن نوا بود یا که از یاری
ندانستم
ولیکن آن صدا اکنون هم آنجاست
و من اینگونه دل‌شادم

آزادسرو  20/2/1389

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

کجایی ای مرگ؟

 اینجا را بنگر و ببین که از وقتی سیاست را کنار گذاشته‌ام و حرف‌های دل ِ خسته‌ام را می‌گویم، خیل ِ عظیم ِ دوستان گم و گور، بلکه کر و کور شده‌اند. ایدون باد که همه‌شان شاد و خوشبخت بزی‌اند. ایدون‌تر نیز باد!

بخشی از شهر ِ سنگستان ِ اخوان:

غریبم، قصه‌ام چون غصه‌ام بسیار.
سخن پوشیده بشنو، اسبِ من مرده‌ست و اصلم پیر و پژمرده‌ست
غم دل با تو گویم غار!


کبوترهای جادوی بشارت‌گوی
نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند.
بشارت‌ها به من دادند و سوی لانه‌ْشان رفتند.
من آن کالام را دریا فروبرده
گله‌ام را گرگ‌ها خورده
من آن آواره‌ی این دشت بی‌فرسنگ.
من آن شهر اسیرم، ساکنانش سنگ.
ولی گویا دگر این بی‌نوا شهزاده باید دخمه‌ای جوید.
دریغا دخمه‌ای در خوردِ این تنهای بدفرجام، نتوان یافت.
کجایی ای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟
اشارت‌ها درست و راست بود اما بشارت‌ها،
ببخشا گر غبارآلودراه و شوخ‌گینم ، غار!
درخشان چشمه پیش چشم من خوشید.
فروزان آتشم را باد خاموشید.
فکندم ریگ‌ها را یک به یک در چاه.
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک،
به جای آب دود از چاه سر برکرد، گفتی دیو می گفت: « آه»


مگر دیگر فروغ ایزدی‌آذر مقدس نیست؟
مگر آن هفت‌انوشه خواب‌شان بس نیست؟
زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟


گسسته است زنجیر هزار-اهریمنی‌تر زآنکه در بند دماوندست
پشوتن مرده‌است آیا؟
و برف جاودان‌بارنده، سام گرد را سنگ سیاهی کرده‌است آیا؟
 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

سیه‌کاران در می‌خانه‌ها بستند حافظ‌جان



سیه   کاران در میخانه ها بستند حافظ جان ................. خم و مینا و جام باده بشکستند حافظ جان
به مستان می انگور حدها   می زنند آنان ............که از حجب و حیا و کبر و کین مستند حافظ جان
خدا گویند و می گیرند جان و مال مردم را ...................خدا داند که بس دیوانه و پستند حافظ جان
خدا کی نان شب با شرط ایمان می دهد کس را ..............چرا   الله یون   این را ندانستند حافظ جان
ببین شب ها چه تاریک است زیر پرچم الله ................ ببین مردم چه بدبخت و تهیدستند حافظ جان
همان اهریمن است الله و من در آن ندارم شک ............... گواهم ایزد و ایرانیان هستند حافظ جان
سلامی کن به خیام ابرمرد از من مزدک .................... بگو پستان در میخانه ها بستند حافظ جان

م.امید

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

روی جادهٔ نم‌ناک



سروده‌ای زیبا از اخوان ثالث، یا به قول خودش، مرثیه‌ای، برای صادق هدایت. روی جادهٔ نم‌ناک، نام ِ داستانی از صادق بود که چاپ نشد، و در بین ِ آثاری که صادق، در روزهای پایانی ِ زندگانی‌اش سوزانید، سوخته‌شد. توضیح اینکه اخوان این شعر را پس از درگذشت ِ صادق سروده.


اگرچه حالیا دیری ست کان بی‌کاروان کولی
 
ازین دشت غبار-آلود کوچیده ست
 
و طرف دامن از این خاک دامن‌گیر برچیده ست
 
هنوز از خویش پرسم گاه
آه
 
چه می‌دیده ست آن غم‌ناک روی جادهٔ نمناک؟


زنی گم کرده بویی آشنا و آزار دلخواهی؟
 
سگی ناگاه دیگر بار
 
وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او
چنانچون پار یا پیرار ؟
 
سیه روزی خزیده در حصاری سرخ؟
اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر
به تلخی باخته دار و ندار زندگی را در قماری سرخ؟
 
و شاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در زیرش
هزاران قطره خون بر خاک روی جادهٔ نمناک؟


چه نجوا داشته با خویش؟
 
پیامی دیگر از تاریکخون دلمردهٔ سودازده، کافکا؟
-(درفش قهر،
نمای انتقام ذلت عرق یهودی از نظام دهر،
لجن در لج، لج‌ اندر خون و خون در زهر.)-
همه خشم و همه نفرین ، همه درد و همه دشنام؟
درود دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصبانی اعصار
ابر رند همه آفاق ، مست راستین خیام؟
تفوی دیگری بر عهد و هنجار عرب ، یا باز
 
تفی دیگر به ریش عرش و بر آیین این ایام ؟
 
چه نقشی می‌زده ست آن خوب
 
به مهر و مردمی یا خشم یا نفرت؟
 
به شوق و شور یا حسرت؟
دگر بر خاک یا افلاک روی جاده ی نمناک؟
دگر ره مانده تنها با غمش در پیش آیینه
 
مگر، آن نازنین عیاروش لوطی؟
 
شکایت می کند ز آن عشق نافرجام دیرینه
وز او پنهان به خاطر می‌سپارد گفته اش طوطی؟
کدامین شهسوار باستان می‌تاخته چالاک
فکنده صید بر فتراک روی جادهٔ نمناک؟


هزاران سایه جنبد باغ را، چون باد برخیزد
گهی چونان گهی چونین
که می داند چه می دیده ست آن غمگین؟
 
دگر دیری ست کز این منزل ناپاک کوچیده ست
 
و طرف دامن از این خاک برچیده ست
ولی من نیک می‌دانم
چو نقش روز روشن بر جبین غیب می‌خوانم
 
که او هر نقش می‌بسته ست،‌ یا هر جلوه می‌دیده ست
 
نمی‌دیده ست چون خود پاک روی جادهٔ نمناک

بودن



گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه بن بست

گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک

احمد شاملو

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

آب زندگی


داستان ِ زیر تلخیصی ست از داستان ِ آب ِ زندگی، نوشتهٔ صادق هدایت که خودم انجام داده‌ام. چون با اوضاع ِ کنونی آن را سازگار دیدم، و از قضا داستان، برای اینجا نسبتن بلند بود، تصمیم گرفتم کوتاه‌شدهٔ آن را اینجا بگذارم.


پینه‌دوزی بود که سه فرزند داشت، به نام‌های حسنی قوزی، حسینی کچل و احمدک. پینه دوز از بین پسرها، احمدک  را بیشتر دوست داشت. دست برقضا زد و توی شهرشان قحطی شد. پینه‌دوز پسرهایش را جمع کرد و گفت: «کار و کاسبی ِ من نمی‌گیره، برین دنبال ِ زندگی ِ خودتون.» 

بچه‌ها با هم از شهر خارج شدند، و به یک سه‌راهی رسیدند. حسنی و حسینی، بخاطر حسادتی که به احمدک داشتند، دست‌های احمدک را بستند، و کشان-کشان بردند، انداختندش توی یک غار. حسنی راه ِ مغرب گرفت و حسینی راه ِ‌ مشرق. 


***

حسنی رفت تا رسید به کشوری به اسم زرافشان. دید که مردم ِ آنجا همگی کور هستند و خاکِ این کشور از طلاست. حسنی فهمید که مردم ِ این‌شهر منتظر ِ پیغمبری هستند تا بیماری‌شان را شفا بدهد. با خودش فکر کرد و گفت چرا من آن پیغمبر نباشم؟ رفت به میدان شهر و مردم را دور ِ خودش جمع کرد و گفت: «مردم، من همون پیامبر ِ موعودم. اومدم تا شما رو از رنج نجات بدم. شماها چشماتون نمی‌بینه، ولی من از امروز چشم ِ دلتون رو روشن می‌کنم. از امروز دیگه باید برید سر ِ کار و طلاشویی کنید.»

مردم هم دسته دسته، به حسنی گرویدند و صحبت‌های حسنی را با حروف برجسته به دیوار ِ خانه‌هایشان آویزان می‌کردند. هر روز صبح با زنجیری که تا لب رودخانه بسته بودند، می‌رفتند، طلاشویی می‌کردند و شب با همان زنجیر بر می‌گشتند. تنها تفریحی که داشتند عرق‌خوری و تریاک‌کشیدن بود، که آن‌ها را هم از کشور‌های همسایه می‌خریدند.

حسنی هم این وسط بخاطر خاصیتی که طلای این کشور داشت، اول چشم‌هایش زخم شد و بد هم به کلی کور شد. اما در عوض بر تخت طلا می‌خوابید، وافورش از طلا بود و توی پیاله‌هایی از طلا شراب می‌خورد. هر روز هم برای اینکه کار و بارش کساد نشود، ساعت‌ها برای مردم از آن دنیا و هور وپری و اینجور چیزها تعریف می‌کرد.

***

حسینی اما از طرف مشرق رفت تا شب که شد به یک درخت رسید و زیرش خوابید. دم‌دمای صبح که شد دید دو تا کلاغ بالای درخت دارند با هم صحبت می‌کنند. گوش که داد، دید دارند می‌گویند که پادشاه ِ کشور ِ ماهِ تابان مرده و می‌خواهند امروز شاهین هوا کنند تا روی سر ِ هرکس نشست، او را پادشاه کنند. اگر این مرد که زیر این درخت خوابید به سرش شکم‌بهٔ گوسفند بکشد، حتمن شاه می‌شود.

حسینی که این را شنید جلدی بلند شد و به طرف کشور ِ ماهِ تابان رفت. وسطِ‌ راه هم بزی را که از گله عقب مانده بود گرفت، کشت و شکم‌بهِ بز را به سرش مالید. واردِ شهر که شد شاهین را هوا کردند. شاهین هم آمد و صاف روی سر ِ حسینی نشست. مردم هم دور ِ او را گرفتند و او را بر تختِ شاهی نشاندند. اما مردم ِ این کشور هم کر و لال بودند، و حسنی شده بود پادشاهِ کشور ِ کر-و-لال‌ها.

حسینی هم از آنجا که شاه بود، هر روز فضلا و ادبا و بزرگان ِ کشوری و لشکری به بارش می‌آمدند. و از بس که مجیزگویی‌اش را می‌کردند، حسنی هم فکر کرد که علی‌آباد هم شهری ست. دسته و گزمه به راه انداخت و مردم را مجبور کرد که تریاک کشت کنند و عرق ِ دوآتشه بیندازند؛ تا بتوانند به کشور زرافشان بفروشند. خودش هم به مرور گوش‌هایش سنگین شد و سر ِ‌ آخر، کر شد.

***

احمدک هم توی غار درویشی را دید که کمکش کرد تا از غار خارج شود. درویش به او گفت برادرهایت به کشور‌های زرافشان و ماهِ تابان رفتند، و اگر می‌خواهی از بدبختی نجات‌شان بدهی، باید به کشور ِ همیشه بهار بروی و چشمهٔ آب ِ زندگی را پیدا کنی. احمدک راهش را گرفت و به طرف ِ شمال رفت. وسط راه دید که یک اژدها می‌خواهد جوجه‌های سیمرغی را که بالای درخت لانه کرده بود بخورد. سنگی انداخت که یک راست به سر ِ اژدها خورد و کشته شد. سیمرغ که رسید به احمدک گفت، در قبال کاری که کردی هرچه می‌خواهی از من بخواه.

احمدک گفت که می‌خواهد به کشور همیشه بهار برود. سیمرغ هم او را بر پشتش سوار کرد و برد به کشور همیشه بهار. وقتی که به آنجا رسیدند، سیمرغ یکی از پر‌هایش را به احمدک داد و گفت هر وقت به مشکلی برخوردی این پر را بسوزان تا من به کمکت بیایم. 

احمدک آنجا سر کار رفت و کار و کاسبی‌ای راه انداخت و دنبال چشمهٔ آب زندگی بود. تا اینکه یک روز خبردار شد که همهٔ چشمه‌های این کشور یک آب دارند و مردم ِ کشور زرافشان و ماهِ تابان اسم ِ آب زندگی را بر چشمه‌های این کشور گذاشته‌اند. احمدک که هنوز به یاد برادرهایش بود، چند قمقمه آب برداشت و به طرف ِ کشورهای زرافشان و ماهِ‌ تابان رفت. آنجا به مردم آب داد و مردم همگی شفا پیدا کردند و دیدند که در چه فلاکت و کثافتی دارند زندگی می‌کنند. شورش کردند و دیگر کارهای حاکمان را انجام ندادند.

حسینی گزمه‌هایش را فرستاد و احمدک را گرفت تا فردا دارش بزنند. اما احمدک از فرصت استفاده کرده و با پر ِ سیمرغ از سیمرغ کمک خواست و جانش را نجات داد. حسینی و حسنی هم که منافع‌شان را در خطر دیدند، رفتند نطق کردند و مردم را به جهاد علیه کشور ِ همیشه بهار تحریک کردند و گفتند: «کشور همیشه خودش رو دوست ِ ما معرفی می‌کرده اما هر بار توی مسائل کشور ما دخالت کرده و مردم ِ کور و کر و لال رو شفا داده، و این مردم بر علیه ما دست به شورش زدن. که البته همهٔ اونا به سزای عمل‌شون رسیدن.»

جنگ در گرفت و کشور همیشه بهار صحنهٔ تاخت و تاز ِ دو کشور ِ زرافشان و ماهِ تابان شد. جنگ چنان طول کشید که همه جا به آتش کشیده شد، اما در نهایت سلاح‌های کشور همیشه بهار که از فولاد بود در مقابل سلاح‌های لشکریان متجاوز برتری یافت، و سپاه حسنی و حسینی از هم پاشید. احمدک هم با عده‌ای از دوستاش شب‌ها قمقمه‌ها و مخازن آب ِ لشکریان ِ این دوکشور را سوراخ می‌کرد. تا اینکه در نهایت آب ِ سربازها تمام شد و مجبور شدند که از آب ِ چشمه‌های همیشه بهار استفاده کنند. به مرور همهٔ سربازها شفا پیدا کردند و دیگر نجنگیدند. سران سپاه را کشتند و آب زندگی به کشور‌هایشان بردند. در نتیجه همهٔ مردم خوب شدند و از آن فلاکت خودشان را نجات دادند.

احمدک هم با زن و بچه‌اش به کشور خودشان برگشت و بر چشمان ِ پدرش که از دوری‌اش آنقدر گریسته بود که کور شده بود، آب زندگی پاشید، و جشمان ِ پدرش را شفا داد.

قصهٔ ما به سر رسید،‌ کلاغه به خونه‌ش نرسید.

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

به یادِ عارف

 استاد شجریان به‌همراهِ ساز ِ صراحی، از سازهای ساخته‌شده توسط خودشان

تصنیفی از استاد مسلم ِ آواز ِ ایران، استاد شجریان، که به یاد ِ عارفِ قزوینی، آن بزرگ‌مرد ِ تاریخ ِ ایران اجرا شده‌است. می‌توانید این تصنیف را از پیوندِ زیر دریافت کنید. 

دریافتِ تصنیفِ به‌یادِ عارف

اطلاعاتِ زیر نیز از این وب‌گاه گرفته‌ شده‌است.

خواننده: شجریان
شاعر: سایه
آهنگساز: محمدرضا لطفی
دستگاه: آواز بیات ترک(بیات زند)
متن ترانه: بنشین به یادم شبی          ترکن از این می لبی         که یاد یاران خوش است
....................
یادآور ایـن خسته را          کین مرغ پر بسته را          یاد بهـاران خوش است
....................
                      مرغی که زد ناله‌ها       در قفس ، در نفس
                   عمری زد از خون دل       نقش گل بر قفس ، یاد باد
....................
      داد ، داد ، عارف با داغ دل ، زاد       داد ای دل ، عارف ، با داغ دل ، زاد
....................
        ای بلبلان ، چون در این چمن       وقت گل رسد زین پائیز یاد آرید
....................
            چون بردمد آن بهار خوش        درکنار گل ، از ما نیز ، یاد آرید
....................
      داد ، داد ، عارف با داغ دل ، زاد       داد ای دل ، عارف ، با داغ دل ، زاد
....................
               عارف اگر ، در عشق گل       جان خسته ، بر باد داد
               بر بلبلان ، درس عاشقی       خوش در این چمن ، یاد داد
گربایدت دامان‌گل ، ای‌یار ، ای‌یار       پروا مکن چون به‌جان رسد ، از خار ، آزار
 داد ، داد ، عارف با داغ دل ، زاد       داد ای دل ، عارف ، با داغ دل ، زاد
 داد ، داد ، عارف با داغ دل ، زاد       داد ای دل ، عارف ، با داغ دل ، زاد