۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

خواب

من ام مردی فراموش شده، بر زیرِ سایه‌ی پهناورِ سروی استراحت می‌کنم. سروی که آبیاری‌اش کرده‌ام شب‌هایِ تنهایی که سر بر شانه‌اش می‌نهادم.

افول کرده‌ام، انسانیت‌ام از انسان‌ها افول کرده.

خشکیده-‌چشمِ خسته‌ام سیاهی می‌خواهد تا در ژرفنای‌اش غرق شود. پس می‌بندم و باز می‌کنم چشمان‌ام را: بر فراز ایستاده‌ام، در سپیدی بر چکادِ کوهی سترگ، ایستاده-سروِ کوچک را از بالا می‌نگرم.

که بزی کوهی بوده‌ام تمامیِ این سال‌های سختِ زندگی را در خوابی آرام گذرانده‌ام.

فراز‌رفتن می‌خواهم، جست و خیز‌کنان فتح می‌خواهم کنم چکادِ سترگی که سر به آسمان ساییده چون البرزکوهِ اساطیری.

پس بخوابم و انسان‌های مفلوک را پس از فتحی درخشان در خواب ببینم...

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

هایکو

هایکویی که آن روز سرودم...

هرگز از مادر نمی‌زادم
گرکه اجدادِ من از آیینِ تو بودند
ای مانی

_________
پ.ن: قصد دارم تبدیل‌اش کنم به شعرِ بلند.

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

محرم

این روز‌ها آمدن محرم حال‌ام را دگرگون کرده. غم‌ام کم بود، این غم نیز بر غم‌هایم اضافه شده.

بویِ ماهِ محرم هم که آمد، دل‌ام گرفت... چه می‌شود کرد. مگر می‌شود غم‌گین نشد زمانی که می‌فهمی در میانِ مردمی چنین نافهم زندگی می‌کنی؟

آخر-اش هم نفهمیدم که بر تنِ حسین می‌گریند یا بر روحِ حسین...