من ام مردی فراموش شده، بر زیرِ سایهی پهناورِ سروی استراحت میکنم. سروی که آبیاریاش کردهام شبهایِ تنهایی که سر بر شانهاش مینهادم.
افول کردهام، انسانیتام از انسانها افول کرده.
خشکیده-چشمِ خستهام سیاهی میخواهد تا در ژرفنایاش غرق شود. پس میبندم و باز میکنم چشمانام را: بر فراز ایستادهام، در سپیدی بر چکادِ کوهی سترگ، ایستاده-سروِ کوچک را از بالا مینگرم.
که بزی کوهی بودهام تمامیِ این سالهای سختِ زندگی را در خوابی آرام گذراندهام.
فرازرفتن میخواهم، جست و خیزکنان فتح میخواهم کنم چکادِ سترگی که سر به آسمان ساییده چون البرزکوهِ اساطیری.