۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

کجایی ای مرگ؟

 اینجا را بنگر و ببین که از وقتی سیاست را کنار گذاشته‌ام و حرف‌های دل ِ خسته‌ام را می‌گویم، خیل ِ عظیم ِ دوستان گم و گور، بلکه کر و کور شده‌اند. ایدون باد که همه‌شان شاد و خوشبخت بزی‌اند. ایدون‌تر نیز باد!

بخشی از شهر ِ سنگستان ِ اخوان:

غریبم، قصه‌ام چون غصه‌ام بسیار.
سخن پوشیده بشنو، اسبِ من مرده‌ست و اصلم پیر و پژمرده‌ست
غم دل با تو گویم غار!


کبوترهای جادوی بشارت‌گوی
نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند.
بشارت‌ها به من دادند و سوی لانه‌ْشان رفتند.
من آن کالام را دریا فروبرده
گله‌ام را گرگ‌ها خورده
من آن آواره‌ی این دشت بی‌فرسنگ.
من آن شهر اسیرم، ساکنانش سنگ.
ولی گویا دگر این بی‌نوا شهزاده باید دخمه‌ای جوید.
دریغا دخمه‌ای در خوردِ این تنهای بدفرجام، نتوان یافت.
کجایی ای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟
اشارت‌ها درست و راست بود اما بشارت‌ها،
ببخشا گر غبارآلودراه و شوخ‌گینم ، غار!
درخشان چشمه پیش چشم من خوشید.
فروزان آتشم را باد خاموشید.
فکندم ریگ‌ها را یک به یک در چاه.
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک،
به جای آب دود از چاه سر برکرد، گفتی دیو می گفت: « آه»


مگر دیگر فروغ ایزدی‌آذر مقدس نیست؟
مگر آن هفت‌انوشه خواب‌شان بس نیست؟
زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟


گسسته است زنجیر هزار-اهریمنی‌تر زآنکه در بند دماوندست
پشوتن مرده‌است آیا؟
و برف جاودان‌بارنده، سام گرد را سنگ سیاهی کرده‌است آیا؟
 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

سیه‌کاران در می‌خانه‌ها بستند حافظ‌جان



سیه   کاران در میخانه ها بستند حافظ جان ................. خم و مینا و جام باده بشکستند حافظ جان
به مستان می انگور حدها   می زنند آنان ............که از حجب و حیا و کبر و کین مستند حافظ جان
خدا گویند و می گیرند جان و مال مردم را ...................خدا داند که بس دیوانه و پستند حافظ جان
خدا کی نان شب با شرط ایمان می دهد کس را ..............چرا   الله یون   این را ندانستند حافظ جان
ببین شب ها چه تاریک است زیر پرچم الله ................ ببین مردم چه بدبخت و تهیدستند حافظ جان
همان اهریمن است الله و من در آن ندارم شک ............... گواهم ایزد و ایرانیان هستند حافظ جان
سلامی کن به خیام ابرمرد از من مزدک .................... بگو پستان در میخانه ها بستند حافظ جان

م.امید

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

روی جادهٔ نم‌ناک



سروده‌ای زیبا از اخوان ثالث، یا به قول خودش، مرثیه‌ای، برای صادق هدایت. روی جادهٔ نم‌ناک، نام ِ داستانی از صادق بود که چاپ نشد، و در بین ِ آثاری که صادق، در روزهای پایانی ِ زندگانی‌اش سوزانید، سوخته‌شد. توضیح اینکه اخوان این شعر را پس از درگذشت ِ صادق سروده.


اگرچه حالیا دیری ست کان بی‌کاروان کولی
 
ازین دشت غبار-آلود کوچیده ست
 
و طرف دامن از این خاک دامن‌گیر برچیده ست
 
هنوز از خویش پرسم گاه
آه
 
چه می‌دیده ست آن غم‌ناک روی جادهٔ نمناک؟


زنی گم کرده بویی آشنا و آزار دلخواهی؟
 
سگی ناگاه دیگر بار
 
وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او
چنانچون پار یا پیرار ؟
 
سیه روزی خزیده در حصاری سرخ؟
اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر
به تلخی باخته دار و ندار زندگی را در قماری سرخ؟
 
و شاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در زیرش
هزاران قطره خون بر خاک روی جادهٔ نمناک؟


چه نجوا داشته با خویش؟
 
پیامی دیگر از تاریکخون دلمردهٔ سودازده، کافکا؟
-(درفش قهر،
نمای انتقام ذلت عرق یهودی از نظام دهر،
لجن در لج، لج‌ اندر خون و خون در زهر.)-
همه خشم و همه نفرین ، همه درد و همه دشنام؟
درود دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصبانی اعصار
ابر رند همه آفاق ، مست راستین خیام؟
تفوی دیگری بر عهد و هنجار عرب ، یا باز
 
تفی دیگر به ریش عرش و بر آیین این ایام ؟
 
چه نقشی می‌زده ست آن خوب
 
به مهر و مردمی یا خشم یا نفرت؟
 
به شوق و شور یا حسرت؟
دگر بر خاک یا افلاک روی جاده ی نمناک؟
دگر ره مانده تنها با غمش در پیش آیینه
 
مگر، آن نازنین عیاروش لوطی؟
 
شکایت می کند ز آن عشق نافرجام دیرینه
وز او پنهان به خاطر می‌سپارد گفته اش طوطی؟
کدامین شهسوار باستان می‌تاخته چالاک
فکنده صید بر فتراک روی جادهٔ نمناک؟


هزاران سایه جنبد باغ را، چون باد برخیزد
گهی چونان گهی چونین
که می داند چه می دیده ست آن غمگین؟
 
دگر دیری ست کز این منزل ناپاک کوچیده ست
 
و طرف دامن از این خاک برچیده ست
ولی من نیک می‌دانم
چو نقش روز روشن بر جبین غیب می‌خوانم
 
که او هر نقش می‌بسته ست،‌ یا هر جلوه می‌دیده ست
 
نمی‌دیده ست چون خود پاک روی جادهٔ نمناک

بودن



گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه بن بست

گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک

احمد شاملو

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

آب زندگی


داستان ِ زیر تلخیصی ست از داستان ِ آب ِ زندگی، نوشتهٔ صادق هدایت که خودم انجام داده‌ام. چون با اوضاع ِ کنونی آن را سازگار دیدم، و از قضا داستان، برای اینجا نسبتن بلند بود، تصمیم گرفتم کوتاه‌شدهٔ آن را اینجا بگذارم.


پینه‌دوزی بود که سه فرزند داشت، به نام‌های حسنی قوزی، حسینی کچل و احمدک. پینه دوز از بین پسرها، احمدک  را بیشتر دوست داشت. دست برقضا زد و توی شهرشان قحطی شد. پینه‌دوز پسرهایش را جمع کرد و گفت: «کار و کاسبی ِ من نمی‌گیره، برین دنبال ِ زندگی ِ خودتون.» 

بچه‌ها با هم از شهر خارج شدند، و به یک سه‌راهی رسیدند. حسنی و حسینی، بخاطر حسادتی که به احمدک داشتند، دست‌های احمدک را بستند، و کشان-کشان بردند، انداختندش توی یک غار. حسنی راه ِ مغرب گرفت و حسینی راه ِ‌ مشرق. 


***

حسنی رفت تا رسید به کشوری به اسم زرافشان. دید که مردم ِ آنجا همگی کور هستند و خاکِ این کشور از طلاست. حسنی فهمید که مردم ِ این‌شهر منتظر ِ پیغمبری هستند تا بیماری‌شان را شفا بدهد. با خودش فکر کرد و گفت چرا من آن پیغمبر نباشم؟ رفت به میدان شهر و مردم را دور ِ خودش جمع کرد و گفت: «مردم، من همون پیامبر ِ موعودم. اومدم تا شما رو از رنج نجات بدم. شماها چشماتون نمی‌بینه، ولی من از امروز چشم ِ دلتون رو روشن می‌کنم. از امروز دیگه باید برید سر ِ کار و طلاشویی کنید.»

مردم هم دسته دسته، به حسنی گرویدند و صحبت‌های حسنی را با حروف برجسته به دیوار ِ خانه‌هایشان آویزان می‌کردند. هر روز صبح با زنجیری که تا لب رودخانه بسته بودند، می‌رفتند، طلاشویی می‌کردند و شب با همان زنجیر بر می‌گشتند. تنها تفریحی که داشتند عرق‌خوری و تریاک‌کشیدن بود، که آن‌ها را هم از کشور‌های همسایه می‌خریدند.

حسنی هم این وسط بخاطر خاصیتی که طلای این کشور داشت، اول چشم‌هایش زخم شد و بد هم به کلی کور شد. اما در عوض بر تخت طلا می‌خوابید، وافورش از طلا بود و توی پیاله‌هایی از طلا شراب می‌خورد. هر روز هم برای اینکه کار و بارش کساد نشود، ساعت‌ها برای مردم از آن دنیا و هور وپری و اینجور چیزها تعریف می‌کرد.

***

حسینی اما از طرف مشرق رفت تا شب که شد به یک درخت رسید و زیرش خوابید. دم‌دمای صبح که شد دید دو تا کلاغ بالای درخت دارند با هم صحبت می‌کنند. گوش که داد، دید دارند می‌گویند که پادشاه ِ کشور ِ ماهِ تابان مرده و می‌خواهند امروز شاهین هوا کنند تا روی سر ِ هرکس نشست، او را پادشاه کنند. اگر این مرد که زیر این درخت خوابید به سرش شکم‌بهٔ گوسفند بکشد، حتمن شاه می‌شود.

حسینی که این را شنید جلدی بلند شد و به طرف کشور ِ ماهِ تابان رفت. وسطِ‌ راه هم بزی را که از گله عقب مانده بود گرفت، کشت و شکم‌بهِ بز را به سرش مالید. واردِ شهر که شد شاهین را هوا کردند. شاهین هم آمد و صاف روی سر ِ حسینی نشست. مردم هم دور ِ او را گرفتند و او را بر تختِ شاهی نشاندند. اما مردم ِ این کشور هم کر و لال بودند، و حسنی شده بود پادشاهِ کشور ِ کر-و-لال‌ها.

حسینی هم از آنجا که شاه بود، هر روز فضلا و ادبا و بزرگان ِ کشوری و لشکری به بارش می‌آمدند. و از بس که مجیزگویی‌اش را می‌کردند، حسنی هم فکر کرد که علی‌آباد هم شهری ست. دسته و گزمه به راه انداخت و مردم را مجبور کرد که تریاک کشت کنند و عرق ِ دوآتشه بیندازند؛ تا بتوانند به کشور زرافشان بفروشند. خودش هم به مرور گوش‌هایش سنگین شد و سر ِ‌ آخر، کر شد.

***

احمدک هم توی غار درویشی را دید که کمکش کرد تا از غار خارج شود. درویش به او گفت برادرهایت به کشور‌های زرافشان و ماهِ تابان رفتند، و اگر می‌خواهی از بدبختی نجات‌شان بدهی، باید به کشور ِ همیشه بهار بروی و چشمهٔ آب ِ زندگی را پیدا کنی. احمدک راهش را گرفت و به طرف ِ شمال رفت. وسط راه دید که یک اژدها می‌خواهد جوجه‌های سیمرغی را که بالای درخت لانه کرده بود بخورد. سنگی انداخت که یک راست به سر ِ اژدها خورد و کشته شد. سیمرغ که رسید به احمدک گفت، در قبال کاری که کردی هرچه می‌خواهی از من بخواه.

احمدک گفت که می‌خواهد به کشور همیشه بهار برود. سیمرغ هم او را بر پشتش سوار کرد و برد به کشور همیشه بهار. وقتی که به آنجا رسیدند، سیمرغ یکی از پر‌هایش را به احمدک داد و گفت هر وقت به مشکلی برخوردی این پر را بسوزان تا من به کمکت بیایم. 

احمدک آنجا سر کار رفت و کار و کاسبی‌ای راه انداخت و دنبال چشمهٔ آب زندگی بود. تا اینکه یک روز خبردار شد که همهٔ چشمه‌های این کشور یک آب دارند و مردم ِ کشور زرافشان و ماهِ تابان اسم ِ آب زندگی را بر چشمه‌های این کشور گذاشته‌اند. احمدک که هنوز به یاد برادرهایش بود، چند قمقمه آب برداشت و به طرف ِ کشورهای زرافشان و ماهِ‌ تابان رفت. آنجا به مردم آب داد و مردم همگی شفا پیدا کردند و دیدند که در چه فلاکت و کثافتی دارند زندگی می‌کنند. شورش کردند و دیگر کارهای حاکمان را انجام ندادند.

حسینی گزمه‌هایش را فرستاد و احمدک را گرفت تا فردا دارش بزنند. اما احمدک از فرصت استفاده کرده و با پر ِ سیمرغ از سیمرغ کمک خواست و جانش را نجات داد. حسینی و حسنی هم که منافع‌شان را در خطر دیدند، رفتند نطق کردند و مردم را به جهاد علیه کشور ِ همیشه بهار تحریک کردند و گفتند: «کشور همیشه خودش رو دوست ِ ما معرفی می‌کرده اما هر بار توی مسائل کشور ما دخالت کرده و مردم ِ کور و کر و لال رو شفا داده، و این مردم بر علیه ما دست به شورش زدن. که البته همهٔ اونا به سزای عمل‌شون رسیدن.»

جنگ در گرفت و کشور همیشه بهار صحنهٔ تاخت و تاز ِ دو کشور ِ زرافشان و ماهِ تابان شد. جنگ چنان طول کشید که همه جا به آتش کشیده شد، اما در نهایت سلاح‌های کشور همیشه بهار که از فولاد بود در مقابل سلاح‌های لشکریان متجاوز برتری یافت، و سپاه حسنی و حسینی از هم پاشید. احمدک هم با عده‌ای از دوستاش شب‌ها قمقمه‌ها و مخازن آب ِ لشکریان ِ این دوکشور را سوراخ می‌کرد. تا اینکه در نهایت آب ِ سربازها تمام شد و مجبور شدند که از آب ِ چشمه‌های همیشه بهار استفاده کنند. به مرور همهٔ سربازها شفا پیدا کردند و دیگر نجنگیدند. سران سپاه را کشتند و آب زندگی به کشور‌هایشان بردند. در نتیجه همهٔ مردم خوب شدند و از آن فلاکت خودشان را نجات دادند.

احمدک هم با زن و بچه‌اش به کشور خودشان برگشت و بر چشمان ِ پدرش که از دوری‌اش آنقدر گریسته بود که کور شده بود، آب زندگی پاشید، و جشمان ِ پدرش را شفا داد.

قصهٔ ما به سر رسید،‌ کلاغه به خونه‌ش نرسید.

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

به یادِ عارف

 استاد شجریان به‌همراهِ ساز ِ صراحی، از سازهای ساخته‌شده توسط خودشان

تصنیفی از استاد مسلم ِ آواز ِ ایران، استاد شجریان، که به یاد ِ عارفِ قزوینی، آن بزرگ‌مرد ِ تاریخ ِ ایران اجرا شده‌است. می‌توانید این تصنیف را از پیوندِ زیر دریافت کنید. 

دریافتِ تصنیفِ به‌یادِ عارف

اطلاعاتِ زیر نیز از این وب‌گاه گرفته‌ شده‌است.

خواننده: شجریان
شاعر: سایه
آهنگساز: محمدرضا لطفی
دستگاه: آواز بیات ترک(بیات زند)
متن ترانه: بنشین به یادم شبی          ترکن از این می لبی         که یاد یاران خوش است
....................
یادآور ایـن خسته را          کین مرغ پر بسته را          یاد بهـاران خوش است
....................
                      مرغی که زد ناله‌ها       در قفس ، در نفس
                   عمری زد از خون دل       نقش گل بر قفس ، یاد باد
....................
      داد ، داد ، عارف با داغ دل ، زاد       داد ای دل ، عارف ، با داغ دل ، زاد
....................
        ای بلبلان ، چون در این چمن       وقت گل رسد زین پائیز یاد آرید
....................
            چون بردمد آن بهار خوش        درکنار گل ، از ما نیز ، یاد آرید
....................
      داد ، داد ، عارف با داغ دل ، زاد       داد ای دل ، عارف ، با داغ دل ، زاد
....................
               عارف اگر ، در عشق گل       جان خسته ، بر باد داد
               بر بلبلان ، درس عاشقی       خوش در این چمن ، یاد داد
گربایدت دامان‌گل ، ای‌یار ، ای‌یار       پروا مکن چون به‌جان رسد ، از خار ، آزار
 داد ، داد ، عارف با داغ دل ، زاد       داد ای دل ، عارف ، با داغ دل ، زاد
 داد ، داد ، عارف با داغ دل ، زاد       داد ای دل ، عارف ، با داغ دل ، زاد

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

صدا



در آنجا بر فراز قله کوه
دو پایم خسته از رنج دویدن
به خود گفتم که در این اوج دیگر
صدایم را خدا خواهد شنیدن


به سوی ابرها ی تیره پر زد
نگاه روشن امید وارم
ز دل فریاد کردم کای خداوند
من او را دوست دارم ، دوست دارم


صدایم رفت تا اعماق ظلمت
به هم زد خواب شوم اختران را
غبار آ لوده و بیتاب کوبید
در زرین قصر آسمان را


ملائک با هزاران دست کوچک
کلون سخت سنگین را کشیدند
زتوفان صدای بی شکیبم
به خود لرزیده در ابری خزیدند


خدا در خواب رویا بار خود بود
به زیر پلکها پنهان نگاهش
صدایم رفت و با اندوه نالید
میان پرده های خوابگاهش


صدا صد بار نومیدانه بر خاست
که عاصی گرددو بر وی بتازد
صدا می خواست تا با پنجه خشم
حریر خواب او را پاره سازد


صدا فریاد می زد از سر درد
به هم کی ریزد این خواب طلایی؟
من اینجا تشنه یک جرعه مهرم
تو آنجا خفته بر تخت خدایی


مگر چندان تواند ا وج گیرد
صدایی دردمند و محنت آلود ؟
چو صبح تازه از ره باز آمد
صدایم از صدا دیگر تهی بود


ولی اینجا به سوی آسمانهاست
هنوزم این دیده امید وارم
خدایا این صدا را می شناسی ؟
من او را دوست دارم دوست دارم

فروغ فرخ‌زاد

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

۱۹ فروردین روز ِ رفتن ِ صادق

 
 
 
سال‌شماری ِ زندگی صادق هدایت:
 
۱۲۸۱: صادق هدايت در شب سه شنبه ۲۸ بهمن ۱۲۸۱، برابر با ۱۷ فوريه ی ۱۹۰۳ در تهران، خيابان کوشک، شماره ی ۱۱ در خانواده ای اشرافی متولد می شود. پدرش هدايت قلی خان اعتضادالملک و مادرش زيورالملوک شش فرزند ( سه دختر و سه پسر ) دارند. صادق کوچکترين فرزند خانواده است. يک برادر او، محمود، به معاونت نخست وزيری می رسدو برادر ديگرش عيسی رييس دانشکده ی افسری می شود.

۱۲۸۵: امضای فرمان مشروطيت به دست مظفرالدين شاه و سپس افتتاح مجلس.

۱۲۸۷: صادق هدايت وارد مدرسه ی علميه ی تهران می شود و پس از طی دوره ی ابتدايی به دارالفنون می رود و تا پايان دوره ی اول در آن جا می ماند. سپس برای اتمام دوره ی دوم متوسطه به مدرسه ی سن لويی می رود.

۱۲۹۹: با کودتای اسفند ۱۲۹۹، رضاخان ميرپنج با همراهی سيد ضيا زمام حکومت را به دست می گيرد.

۱۳۰۳: چاپ رباعيات خيام در تهران؛

چاپ کتاب انسان و حيوان از طرف مطبعه ی بروخيم؛

چاپ داستان کوتاه زبان حال يک الاغ در وقت مرگ.

۱۳۰۴: با خلع احمد شاه، رضاخان سردار سپه از طريق مجلس موسسان به مقام سلطنت انتخاب می شود؛

صادق هدايت دوره ی دبيرستان سن لويی را در تهران به پايان می رساند.

۱۳۰۵: هدايت در فصل تابستان به همراه نخستين گروه دانشجويان اعزامی به اروپا می رود. يک سال در بلژيک می ماند و سپس به فرانسه سفر می کند. بعد از مدتی از تحصيل دست می کشد و تنها به نوشتن می پردازد؛

داستان مرگ در برلن، در مجله ی ايرانشهر، به چاپ مى ر سد ( بهمن ۱۳۰۵ ).

۱۳۰۶: کتاب فوايد گياه خواری در برلن، با مقدمه ای از حسين کاظم زاده ايرانشهر، به چاپ می رسد.

۱۳۰۹: هدايت در فصل تابستان از فرانسه به ايران برمی گردد و در بانک ملی ايران شروع به کار می کند؛

کتاب زنده به گور در تهران منتشر می شود؛

پروين دختر ساسان منتشر می شود؛

آشنايی صادق هدايت با بزرگ علوی، مجتبی مينوی و مسعود فرزاد شروع می شود. اين گروه « ربعه » در مقابل گروه محافظه کار « سبعه » ( سعيد نفيسی، علی اصغر حکمت، حسن تقی زاده، عباس اقبال، محمد قزوينی، نصرالله فلسفی و غلام رضا رشيد ياسمی ) شکل می گيرد و هدفش ايجاد روحی تازه در ادبيات ايران است.

۱۳۱۰: چاپ اوسانه در تهران؛

داستان سايه ی مغول ( با همکاری بزرگ علوی و ش. پرتو ) جزو مجموعه ی انيران در تهران منتشر می شود؛

صادق هدايت تعدادی داستان کوتاه و ترجمه در مجله ی افسانه منتشر می کند.

۱۳۱۱: در مرداد ماه از کارمندی استعفا می دهد؛

اصفهان نصف جهان را در تهران به چاپ می رساند؛

روز ششم شهريور وارد خدمت اداره ی کل تجارت می شود؛

مجموعه ی داستان سه قطره خون را درتهران به چاپ می رساند.

۱۳۱۲: چاپ مجموعه ی سايه روشن؛

چاپ نيرنگستان؛

چاپ علويه خانم؛

چاپ مازيار ( با همکاری مجتبی مينوی ).

۱۳۱۳: انتشار ترانه های خيام؛

در آژانس پارس وابسته به وزارت امور خارجه به کار می پردازد؛

وغ وغ ساهاب را با م. فرزاد منتشر می کند.

۱۳۱۴: پس از دو ماه و نيم، از کار در آژانس پارس استعفا می کند.

۱۳۱۵: در شرکت کل ساختمان شروع به کار می کند؛

به هندوستان سفر می کند و به فرا گرفتن زبان پهلوی می پردازد؛

بوف کور را با خط خودش، با ماشين چاپ دستی، در پنجاه نسخه در هندوستان منتشر می کند.

۱۳۱۶: از هندوستان باز می گردد و بار ديگر در بانک ملی مشغول کار می شود.

۱۳۱۷: بعد از استعفا از بانک ملی در اداره ی موسيقی کشور مشغول کار می شود؛

همکاری خود را با مجله ی موسيقی، به مديريت سرگرد مين باشيان، آغاز می کند و تا سال ۱۳۲۰ که اين مجله تعطيل می شود به همکاری با آن ادامه می دهد.

۱۳۱۸: گجسته اباليش ( ترجمه از متن پهلوی ) در تهران منتشر می شود؛

گزيده هايی از نتايج تحقيقاتش را در زمينه ی فرهنگ توده در مجله ی موسيقی به چاپ می رساند ( تا سال ۱۳۲۰ ).

۱۳۲۰: در دانشکده ی هنرهای زيبا با عنوان مترجمی به کار می پردازد و تا پايان عمر به همين سمت باقی می ماند؛

بوف کور در روزنامه ی ايران منتشر می شود.

۱۳۲۱: مجموعه ی داستان سگ ولگرد در تهران منتشر می شود.

۱۳۲۲: همکاری خود را با مجله ی سخن آغاز می کند؛

داستان اب زندگی را منتشر می کند؛

کارنامه ی اردشير پاپکان ( ترجمه از متن پهلوی ) منتشر می شود.

۱۳۲۳: به چاپ داستان و ترجمه در مجله ی سخن ادامه می دهد ( تا سال ۱۳۲۵ )؛

مجموعه ی ولنگاری منتشر می شود؛

ترجمه های زند و هومن يسن و گزارش گمان شکن را از پهلوی منتشر می کند.

۱۳۲۴: عضويت در انجمن روابط فرهنگی ايران و اتحاد جماهير شوروی را می پذيرد و از اعضای فعال هيئت تحريريه ی مجله ی پيام نو که ناشر افکار اعضای انجمن است می شود؛

به عضويت هيئت مديره ی « نخستين کنگره ی نويسندگان ايران » در می آيد؛

کتاب حاجی آقا جزو انتشارات مجله ی سخن منتشر می شود؛

به همراه هيئتی برای مدت دو ماه به ازبکستان شوروی سفر می کند؛

جلسه ی بزرگداشت صادق هدايت در خانه ی فرهنگ انجمن روابط فرهنگی ايران و اتحاد جماهير شوروی تشکيل می شود و در آن بزرگ علوی درباره ی او سخنرانی می کند و يزدان بخش قهرمان و مريم فيروز دو داستان از نوشته های او را قرائت می کنند.

۱۳۲۵: افسانه ی آفرينش در پاريس به چاپ می رسد؛

داستان کوتاه فردا در پيام نو منتشر می شود.

۱۳۲۷: گروه محکومين اثر کافکا، ترجمه ی حسن قائميان، با مقدمه ای از صادق هدايت تحت عنوان پيام کافکا در تهران منتشر می شود.

۱۳۲۸: صادق هدايت توسط ژوليو کوری برای شرکت در نخستين « کنگره ی جهانی حمايت از صلح » دعوت می شود، اما بر اثر موانع اداری نمی تواند از ايران خارج شود. او برای ژوليو کوری پيامی می فرستد به اين مضمون: « امپرياليست ها کشور ما را به زندان بزرگی مبدل ساخته اند. سخن گفتن و درست انديشيدن جرم است. من نظر شما را در دفاع از صلح می ستايم. » او ايرج اسکندری را به نمايندگی از طرف خود به کنگره ی صلح می فرستد.

۱۳۲۹: انتشار ترجمه ی داستان مسخ با همکاری حسن قائميان؛

در اواخر پاييز به پاريس می رود.

۱۳۳۰: در روز ۱۹ فروردين، در سن چهل و هشت سالگی، در آپارتمان اجاره ای خود در خيابان شامپيونه شماره ی ۳۷ مکرر، با گاز خودکشی می کند؛

در روز ۲۷ فروردين، جسدش، پس از درنگ ِ کوتاهی در مسجد پاريس، در گورستان پرلاشز به خاک سپرده می‌شود.

چگونه ذهن از پا در می‌آید


شاید این نوشته را بتوان نتیجهٔ دو نوشتهٔ قبلی دانست. پس بهتر است که قبل از خواندن این نوشتار، سری به دو نوشتهٔ قبلی بزنید. در این قسمت می‌خواهم در این مورد صحبت کنم که چگونه محیطِ خارج می‌تواند ذهن را چنان از پا در بیاورد که دیگر نتواند بر سر ِ پا بایستد.

بصورت خلاصه این مورد را گفتم که بسیاری از چیزها در انسان‌ها فطری ست. همچنین به این اشاره کردم که اندیشهٔ انسان نمی‌تواند از جهان ِ خارج تاثیر نپذیرد. 

دو شخص را تصور کنید به نام‌های بهرام و شهرام. بهرام دارای روحیاتی ست که آن را با A نشان می‌دهیم؛ شهرام نیز دارای روحیاتی ست که آن را با B نشان می‌دهیم. C نیز عاملی خارجی ست که از طرف جامعه، خانواده، دوستان یا هر چیز دیگری بر این دو شخص وارد می‌شود. حال اگر C عاملی باشد بر ضد A و موافق با B چه اتفاقی خواهد افتاد؟ نتیجه کاملن مشخص است. روحیاتی که بهرام را در زندگی به پیش می‌برد فرومی‌پاشد و چه بسا زندگی‌اش را به کلی نابود سازد. اما از آن طرف شهرام راه پیشرفت را در پیش می‌گیرد.

آری زندگی تا به این حد دارای جبر است. اما جواب‌ به این سوال که این جبر، قسمت و سرنوشتی ازلی ست، یا تصادف است، از عهدهٔ همچون منی بر نمی‌آید. سرنوشت ازلی که بوسیلهٔ خداوندی نوشته شده‌باشد، انسان را به مشکلاتی بزرگ دچار می‌کند. من این‌ها را از تصادف می‌دانم. تصادفی که همچون ریختن ِ تاس بر روی صفحهٔ تخته-نرد است. هر عددی ممکن است از تاس بیرون بیاید، یک عدد تو را پیروز ِ مسابقه می‌کند و یک عدد تو را بازنده.



۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

اندیشهٔ آزاد


در ادامهٔ نوشتهٔ قبلی این توضیح را ضرور می‌دانم. عوامل بیرونی تا چه حد می‌توانند از آزاداندیشی ِ ما جلوگیری کنند؟
بن‌مایهٔ حکمتِ رواقی، شکاکی، اپیکوری و امثالهم همین بود. چنانکه می‌گفتند سزار صاحبِ جسم و جان ِ من است، اما آیا بر اندیشه و روح ِ من نیز مالک است؟ او می‌تواند جسم مرا شکنجه کند، اما آیا می‌تواند مرا وادار کند که از این شکنجه‌ها درد بکشم؟ من میتوانم آزادانه فکرم را از درد رها کنم. 

هم‌اکنون از تمامی ِ زندانیان سیاسی که آزاد می‌شوند، تعهد گرفته می‌شود که فعالیت‌هایشان را پایان دهند. اینان ممکن است که جلوی فعالیت‌های عملی را بگیرند؛ اما آیا می‌توانند از اندیشیدن جلوگیری کنند؟ اندیشیدن به جهانی آزاد و بی هیچ ظلم و ستمی. 

می‌خواهم همچون راسل در نوشته‌ام جدل‌هایی افلاطونی با خودم داشته‌باشم. اما آیا این ماجرا تا چه حد در مرحلهٔ عمل امکان‌پذیر است؟ آیا عوامل ِ خارجی هیچ تاثیری بر اندیشه (با وسعتی که دکارت برای کلمهٔ اندیشیدن به کار می‌بُرد. اندیشیدن در نظر ِ دکارت یعنی شک‌کردن، تعقل‌کردن، خیال‌کردن، خواب‌دیدن و ...) ندارد؟ آیا یک انسان تحتِ شکنجه در همان لحظه می‌تواند چنان آسوده بیاندیشید، که انسانی که بر تشکی از پر ِ قو خوابیده است؟

یعنی چنان بر ذهن خود مسلط باشد که اعتنایی بر شکنجه‌ها نکند. چنانکه اگر ناخن‌هایش را می‌کشند، او لبخند بزند و شکنجه‌گر را موعظه کند! این گفته تا چه حد در مرحلهٔ عمل، شدنی ست؟ اپیکتتوس، فیلسوفِ رواقی، هنگامی که صاحبش، او را شکنجه می‌کرد، تنها به صاحبش هشدار می‌داد که «آخرش پایم را می‌شکنی!». و هنگامی که پایش شکست، تنها به صاحبش گفت: «نگفتم پایم را می‌شکنی؟». این می‌تواند نمونه‌ای باشد از کسانی که در مقابل شکنجه، خود-دار هستند.

اما اگر نیک بنگریم، می‌بینیم که اپیکتتوس هم نتوانسته در هنگام شکنجه فکرش را به جایی دیگر متوجه کند. درست است که از شکسته‌شدن پایش ذره‌ای درد نکشیده، اما خطر شکسته‌شدن پایش را حس می‌کرده. راسل نیز می‌گوید که در هر حال، شکنجهٔ جسمی اگر به اندازهٔ کافی باشد، می‌تواند تاثیر گذار باشد، و در نهایت شخص را تسلیم کند.

از طرفی دیگر، ما مرتاضانی را می‌بینیم که سختی‌های بسیاری را به راحتی تحمل می‌کنند. جواب این را چگونه می‌توان داد؟ پیرمردی که در سرمای زمستان، یخ ِ دریاچه را می‌شکند و در آبِ آن شنا می‌کند و هیچ حسی از سرما ندارد را چگونه می‌توان توضیح داد؟ سقراط با پاهای برهنه در جنگِ ایران، بر روی یخ‌های سرد، نگهبان می‌داد، و می‌توانست یک روز ِ کامل بدون ِ حرکت بر سر جایش بایستد. آیا دلیلش اشکالاتی در سیستم اعصابِ بدن ِ این اشخاص نیست؟ اشکلاتی که باعث می‌شود شخص حس درستی از محیط اطرافش نداشته باشد. همچون کسی که مشکلات بینایی دارد، و رنگ‌ها را به خوبی درنمی‌یابد.

حتا اگر هم علتش این نباشد، نمی‌توان این نظر را بیان کرد که اندیشه، به کلی می‌تواند فارغ از عواملی باشد که بر جسم اثر می‌گذارد. چرا که اگر آن مرتاض دردها را حس نمی‌کند، درواقع دارد ذهنش را برای رنج-نکشیدن، به سوی دیگر منحرف می‌کند.

ادبیاتِ کلاسیکِ ما پُر است از اینگونه پندها که در سختی‌ها خوش باش و غم ِ دیروز و فردا را مخور. اما می‌بینیم که در مرحلهٔ عمل نمی‌توان چنین کرد. حافظ که می‌گوید:

با دل خونین، لبِ خندان بیاور همچو جام ........... نی گرت زخمی رسد، آیی چو چنگ اندر خروش
گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور ............دادمت چون در حدیثی گر توانی داشت گوش

بارها و بارها از اوضاع ِ زمان ِ خود گلایه می‌کند. اینجاست که می‌بینیم چنین گفتارهایی براستی در مرحلهٔ عمل جایی ندارند. البته من نمی‌گویم که به کلی غیر ممکن است. بله بسیاری از ما در سختی‌ها از دیگران مستحک‌تریم. اما نخست باید دید این استحکام در شخص، فطری بوده یا خیر؟ دودیگر باید دید این استحکام تا چه حد از دیگران بیشتر است؟ لیکن در نهایت چنین نیست که اندیشهٔ ما چنان آزاد باشد که از مصائب دنیا تاثیر نپذیرد. پس حتا اندیشهٔ ما نیز آزادِ مطلق نیست. 

من می‌توانم به‌هنگام ِ گرسنگی، با خود بیندیشم که گرسنه نیستم. اما بن ِ این اندیشه از کجا می‌آید؟ از احساس ِ گرسنگی‌ای که به جبر به من تحمیل می‌شود. شاید من در آن لحظه می‌توانستم به چیز ِ دیگری بیندیشم، اما احساس گرسنگی که ناخواسته بر من وارد شده، مرا از این آزادی ِ اندیشه واداشته.

شاید دوباره دربارهٔ این موضوع چیزهایی نوشتم.

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

جبر یا اختیار؟

براستی کدام یک از اینان است که زندگی انسان را به پیش می‌برد؟ یا حداقل کدام یک از اینان تاثیر بیشتری بر زندگی انسان‌ها دارند؟ رسم بر این است که بلافاصله جواب بدهیم: «البته که اختیار!» اما به راستی اختیار تا چه حد در زندگی انسان تاثیر گذار است؟ 

دیروز با یکی از دوستان در این مورد بحث می‌کردیم. مثالی پیش کشیده شد بدین شرح:

اگر از همان بدو تولد بیست انسان را در محیطی بزرگ کنیم که فقط و فقط در مورد فوتبال بشنوند، آیا تمامی ِ این‌ها فوتبالیست خواهند شد؟ 

من در جواب گفتم برای اینکه متوجه بشویم آیا استعدادهای انسان فطری ست یا خیر این آزمایش را باید به مرحلهٔ دوم کشاند. یعنی اینکه این‌ها تا زمانی که تنها و تنها از فوتبال بدانند، انسان‌هایی فوتبالی خواهند شد _که ممکن است فوتبالیست‌های بسیار بدی هم از آب در بیایند. اما به محض اینکه دریچه‌ها را بروی آن‌ها باز کنیم، و در مورد چیزهای دیگر نیز به آنان اطلاعاتی بدهیم، ممکن است تمامی ِ آن‌ها فوتبال را بوسیده و کنار بگذارند. چه بسا نقاشی بزرگ از درون آن‌ها بیرون بیاید. 

استعدادها فطری هستند، و از بدو تولد در نهاد انسان‌ها جای دارند. جای‌گاهی باید، و زمانی باید، تا این استعدادها شکوفا شوند. در هر دو مرحله، جبر را می‌بینیم. چه بسا بسیاری از ما، در چیزهایی استعداد داشته‌باشیم که هنوز کشف و یا اختراع نشده باشند. جبر ِ زمان ما را در زمانی آورده که از آن نتوانیم استفاده کنیم. گاهی نیز جبر مکان ما را جایی می‌آفریند که چیزی جز بیچارگی نصیبِ ما نمی‌کند.

آنچه سرنوشت انسان‌ها را می‌سازد همین استعدادهاست. پس آیا نباید قبول کنیم که بیشترینهٔ زندگی ِ انسان را جبر می‌سازد؟ ما انسان‌ها در حیطهٔ این جبر، دارای اختیار هستیم. شاید که براستی استعدادهای تمامی انسان‌های در کفهٔ ترازو با هم مساوی باشند، من ادعایی ندارم که بگویم این مورد دارای عدل نیست. اما براستی آیا جبر ِ زمان و مکان اجازه می‌دهند که این استعدادها شکوفا شوند؟ بگذارید مثالی دیگر بزنم تا موضوع را روشن‌تر کنم.

دو نفر را در نظر بگیرید به نام‌های شهرام و بهرام. شهرام در موسیقی بیشتر از کارهای فنی استعداد دارد. بهرام در کارهای فنی بیشتر از موسیقی استعداد دارد. استعدادهای این‌دو در کفهٔ ترازو با هم مساوی هستند. حال این دو نفر را در یک جامعه قرار می‌دهیم. فرض می‌کنیم که عواملی که از طرف جامعه بر این دو تاثیر می‌گذارد کاملن برابر باشد. اگر این جامعه، جامعه‌ای باشد که صنعت در آن صفر باشد، تکلیفِ بهرام چیست؟ اگر این جامعه هنر پرور باشد، شهرام راهِ ترقی را گرفته و پیش می‌رود. حالا اگر همین دو نفر را در همین جامعه، منتها در صد سال ِ دیگر قرار دهیم، ممکن است اوضاع به کل تغییر کند. 

تا اینجا تنها به استعدادها اشاره کردم. اما بجز استعداد، چیزهای دیگری هم هست که جبرن به انسان تحمیل می‌شود. درست است که روحیات و اخلاقیاتِ انسان‌ها فطری نیست؛ اما روان‌شناسان می‌گویند شخصیتِ انسان‌ها در دوران کودکی شکل می‌گیرد. آیا من می‌توانم تصمیم بگیرم که در چه خانواده‌ای متولد شوم؟ آیا من می‌توانم جلوی تاثیراتی که در کودکی از خانوده گرفته‌ام را بگیرم؟ براستی یک کودک چه اختیاری دارد؟ این هم چیزی جز جبر نیست. جبری که چنان ناعادلانه هست که تصورش نیز انسان را به وحشت می‌اندازد. چرا که مصیبت‌هایی بر سر ِ ما می‌آید که جلوی‌شان را نمی‌توانیم بگیریم. 

حال اگر جبر زمان و مکان تو را به‌هنگام آفرید، می‌توانی موفق شوی. اما اگر نا به‌هنگام بودی باید که نردبام و مایهٔ عبرت دیگران شوی!

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

بخشی از عارف‌نامه‌ٔ ایرج‌ میرزا




خدایا تا به کی ساکت نشینم ............................ من این‌ها جمله از چشم تو بینم
همه ذرّاتِ عالم منتر ِ تست ................................... تمام حقّه‌ها زیر سر ِ تست
چرا پا توی کفش ما گذاری؟ ............................ چرا دست از سر ِ‌ ما بر نداری
به دستِ تست وُسع و تنگ‌دستی ....................... تو عزّت بخشی و ذلّت فرستی
تو این آخوند و ملا آفریدی............................... تو توی ِ چُرتِ ما مردم دویدی
خداوندا مگر بی‌کار بودی ...............................که خلق ِ‌ مار در بستان نمودی؟
چرا هر جا که دأبی زشت دیدی ............................. برای ما مسلمانان گزیدی؟
میان مسیو و آقا چه فرق ست................که آن در ساحل، این در دجله غرق ست
به شرع ِ احمدی پیرایه بس نیست؟.............. زمان ِ رفتن ِ این خار و خس نیست؟
بیا از گردن ِ ما زنگ وا کن ............................... ز زیر ِ بار ِ خر-ملا رها کن

ایرج ‌میرزا