۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

لعنت



در تمام شب چراغی نیست.
در تمام شهر
نیست یك فریاد.

ای خداوندان خوف انگیز شب پیمان ظلمت دوست!
تا نه من فانوس شیطان را بیاویزم
در رواق هر شكنجه گاه پنهانی این فردوس ظلم آئین،
تا نه این شب های بی پایان جاویدان افسوس پایه تان را من
به فروغ صد هزاران آفتاب جاودانی تر كنم نفرین،
ظلمت آباد بهشت گندتان را، در به روی من باز نگشائید!

در تمام شب چراغی نیست
در تمام روز
نیست یك فریاد.

چون شبان بی ستاره قلب من تنهاست.
تا ندانند از چه می سوزم من، از نخوت زبانم در دهان بسته ست.
راه من پیداست
پای من خسته ست.

پهلوانی خسته را مانم كه می گوید سرود كهنة فتحی
قدیمی را.
با تن بشكسته اش،
تنها
زخم پر دردی به جا مانده ست از شمشیر و، دردی جانگزای از خشم:

اشك، می جوشاندش در چشم خونین داستان درد:
خشم خونین، اشك می خشكاندش در چشم.
در شب بی صبح خود تنهاست.
از درون بر خود خمیده، در بیابانی كه بر هر سوی آن خوفی نهاده دام
دردناك و خشمناك از رنج زخم و نخوت خود، می زند فریاد:


« در تمام شب چراغی نیست
در تمام دشت
نیست یك فریاد . . .

ای خداوندان ظلمت شاد!

از بهشت گندتان، ما را
جاودانه بی نصیبی باد!

باد تا فانوس شیطان را برآویزم
در رواق هر شكنجه گاه این فردوس ظلم آئین!

باد تا شب های افسون مایه تان را، من

به فروغ صد هزاران آفتاب جاودانی تر كنم نفرین! »


 احمد شاملو

1 دیدگاه:

ناشناس گفت...

ghashang bood.
mersi