۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه


هوشنگ ابتهاج


باز بانگی از نی‌ستان می‌رسد
غم به داد غم‌پرستان می‌رسد

بشنوید این شرحِ هجران بشنوید
با نیِ نالنده هم‌دستان شوید

بی شما این نای نالان بی نواست
این نواها از نفس‌های شماست

آن نفس کآتش برانگیزد ز آب
آن نفس کآتش ازو آمد به تاب

آن نفس کآیینه را روشن کند
آن نفس کاین خاک را گلشن کند

آن نفس کز این شب نومیدوار
بر گشاید خنده‌ی خورشیدوار

آن نفس کز شوق شورانگیزِ وی
بر دمد از جانِ نی، صد های و هی

نی مدد می‌خواهد از ما، ای نفس
هان به فریاد دل تنگش برس

سال‌ها ناگفته ماند این شرح درد
دردمندی خوش نفس سر بر نکرد

عاشفان رفتند ازین صحرا خموش
بر نیامد از دل تنگی خروش

دردها را سربه‌سر انباشتند
انتظار سینه‌ی ما داشتند

تا نفس داری دلا، فریاد کن
بستگان سینه را آزاد کن

ناله را دم می‌دهم هر دم از آن
کآن نهان در ناله بگشاید زبان

بی لب و دندان آن دانای راز
نشنوی از نی نوای دل‌نواز

از نوازش‌های آن نوش‌آفرین
می‌شود این ناله‌ی نی، دل‌نشین

دل‌نشین‌تر می‌شود وقتی که او
می‌نشیند با دلت در گفت و گو

سر به گوشت می‌گذارد گوش کن
نغمه‌های نغز او را نوش کن
او نشان عاشقان دارد ببین
عاشقی صد داغ عشقش بر جبین
عاشقان چون زندگی زاینده اند
عاشقان در عاشقان پابنده اند
عشق از جانی به جانی می‌رود
داستان از جاودانی می‌رود
جاودان است آن نو دیرینه سال
رفته از جامی به جامی این زلال
مردن عاشق نمی‌میراندش
در چراغی تازه می‌گیراندش
آنکه خصم خود به خاک انداخته ست
در گمان برده ست اما باخته ست
مرد چون با مرد رو-در-رو شود
مردمی از هر دو سو یک‌سو شود
شادی آن در غم این، مدغم است
خیره آن شادی که تاوانش غم است
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده-اندیشان به زیبایی رسند
آنچنان زیباست این بی‌بازگشت
کز برایش می‌توان از جان گذشت