۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

فرجام


بباید رفت سویِ آن نوایِ دل‌ربا کز دور می‌آید
توگویی خوب‌چهری از ورای بیشه‌ها آواز می‌خواند
همی‌آرد صدا را بادِ سردی، گونه‌ها را سخت آزارد
                                                                    و دستان را و چشمان را
چنان سرمست کرده لیک گوشان را
 که می‌گیرند جای عقل و ایمان را

همه گوش است پاهایم که این ره را بپیمایم
و پوییدمْش تا اینجا، تک و تنها
کنون بنگر چه می‌بینم

  ***

مهی سنگین به بیشه سایه افکنده
نه نوری هست در اینجا
نه گرمایی که بآن گرما دهم این پای لرزان را
درخت و چوب بس بسیار
لیک آتش نمی‌یابم

به پیشِ چشم هم رودِ خروشانی ست
که هم چون گله‌یِ اسبان، به عمقِ بیشه می‌تازد

کفِ پایی بدونِ پوشش و از خار بس آزرده و رنجور
چنانکه راهی کز آن آمدم از دور
                                      به رنگِ قلبِ من تزیین گردیده
دلی پر درد از آوازِ کلاغانِ سیه‌رویِ سیه‌باطن
سری پر خون ز خطِ شاخ‌سارانِ درختانی که نزدیک‌اند به من بسیار
و دستانی که از بس بر زمین خورده
                     ندارد نا که گیرد جای آن پاروی‌های در دلِ دریایِ خون‌آلودِ شب مانده



  ***


هم اکنون هم همان باد و همان نجوا

به آن سوتر نگه کردم
یکی سنگی، لحد مانند
بلندایش به سانِ دیرکی بر آسمان رفته

کشان رفتم تا آنجا
ستان خفتم در آنجا
و پوشیدم با دستان دو گوشِ مستِ نجوا را
ببستم نیز چشمان را 
                          بروی راهِ در پیشی که سویش رفت نتوانم
که هر کس را نشاید رفت سوی آن نوای دل‌ربا کز دور می‌آید

من اینجا بس دلم شاد است
چه، ننیوشند هیچ سازی دو گوشِ‌ بسته راهاشان

ز ابلیس آن نوا بود یا که از یاری
ندانستم
ولیکن آن صدا اکنون هم آنجاست
و من اینگونه دل‌شادم

آزادسرو  20/2/1389

4 دیدگاه:

Uginex گفت...

خیلی قشنگ بود مهدی مخصوصا اون قمت هایی که بهت گفتم واقعا قشنگ بود

Unknown گفت...

لطف داری. قشنگ دیدیش، وگرنه چیزِ تعریفی‌ای هم نیست.

هرمان گفت...

سلام
زیبا بود ...
مهی سنگین به بیشه سایه افکنده
نه نوری هست در اینجا
نه گرمایی که بآن گرما دهم این پای لرزان را
درخت و چوب بس بسیار
لیک آتش نمی‌یابم....

Unknown گفت...

:)

ممنون، لطف دارین.