۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

به یادِ عارف

 استاد شجریان به‌همراهِ ساز ِ صراحی، از سازهای ساخته‌شده توسط خودشان

تصنیفی از استاد مسلم ِ آواز ِ ایران، استاد شجریان، که به یاد ِ عارفِ قزوینی، آن بزرگ‌مرد ِ تاریخ ِ ایران اجرا شده‌است. می‌توانید این تصنیف را از پیوندِ زیر دریافت کنید. 

دریافتِ تصنیفِ به‌یادِ عارف

اطلاعاتِ زیر نیز از این وب‌گاه گرفته‌ شده‌است.

خواننده: شجریان
شاعر: سایه
آهنگساز: محمدرضا لطفی
دستگاه: آواز بیات ترک(بیات زند)
متن ترانه: بنشین به یادم شبی          ترکن از این می لبی         که یاد یاران خوش است
....................
یادآور ایـن خسته را          کین مرغ پر بسته را          یاد بهـاران خوش است
....................
                      مرغی که زد ناله‌ها       در قفس ، در نفس
                   عمری زد از خون دل       نقش گل بر قفس ، یاد باد
....................
      داد ، داد ، عارف با داغ دل ، زاد       داد ای دل ، عارف ، با داغ دل ، زاد
....................
        ای بلبلان ، چون در این چمن       وقت گل رسد زین پائیز یاد آرید
....................
            چون بردمد آن بهار خوش        درکنار گل ، از ما نیز ، یاد آرید
....................
      داد ، داد ، عارف با داغ دل ، زاد       داد ای دل ، عارف ، با داغ دل ، زاد
....................
               عارف اگر ، در عشق گل       جان خسته ، بر باد داد
               بر بلبلان ، درس عاشقی       خوش در این چمن ، یاد داد
گربایدت دامان‌گل ، ای‌یار ، ای‌یار       پروا مکن چون به‌جان رسد ، از خار ، آزار
 داد ، داد ، عارف با داغ دل ، زاد       داد ای دل ، عارف ، با داغ دل ، زاد
 داد ، داد ، عارف با داغ دل ، زاد       داد ای دل ، عارف ، با داغ دل ، زاد

6 دیدگاه:

هرمان گفت...

سلام آزاد سرو....
نقش پایی مانده بود از من به ساحل، چند جا

ناگهان شد محو

با فریاد موجی سینه سا!

آن که یک دم بر وجود من گواهی داده بود

از سر انکار، می پرسید:کو؟ کی؟

کی؟ کجا؟

ساعتی بر موج و بر آن جای پا حیران شدم

از زبان بی زبانان می شنیدم نکته ها:

این جهان:دریا

زمان:چون موج

ما:مانند نقش

لحظه ای مهمان این هستی ده هستی ربا!

یا سبک پروازتر از نقش، مانند حباب،

بر تلاطم های این دریای بی پایان رها

لحظه ای هستیم سرگرم تماشا ناگهان،

یک قدم آن سوتر پیوسته با باد هوا!

باز می گفتم: نه! این سان داوری بی شک خطاست،

فرق بسیار است بین نقش ما، با نقش پا

فرق بسیار است بین جان انسان وحباب
هر دو بر بادند اما کارشان از هم جدا
مردمانی جان خود را بر جهان افزوده اند

آقتاب جان شان درتار و پود جان ما!

مردمانی رنگ عالم را دگرگون کرده اند

هر یکی در کار خود نقش آفرین همچون خدا!

هر که بر لوح جهان نقشی نیفزاید ز خویش،

بی گمان چون نقش پا محو است در موج فنا

نقش هستی ساز باید نقش بر جا ماندنی

تا چو جان خود، جهان هم جاودان دارد تو را

فریدون مشیری

رزصورتی گفت...

اگر دختر بودی دلم برات میسوخت میگفتم چاره ای نداشت
ولی تو که پسربودی اگه دختره هم دوست داشته بود نمیتونست با این همه غرور تو بیاد بگه دوست دارم که:-L
ولی یکم ناراحت شدم ولی هر دفعه که نوشتی مو خورمایی من مردم از خنده:| والا
در کل میشه گفت متاسفم
شاید خیلی دلت گرفته که تو وبلاگت نوشتی=((
ولی کار از کار گذشته دیگه
من جای تو بودم بله برونو داغون میکردم
والا:-L

sanaz sepahani گفت...

akhe eshkali nadare
narahat nabash
bayad be mu khormayi migofti
vali eshghesho tahala ke negah dashti halam negah dare
ke hichi eshghe aval nemishe

Unknown گفت...

جدا شد یار ِ شیرینت، کنون تنها نشین ای شمع /
/ که حکم ِ آسمان این است، اگر سازی وگر سوزی

سينا گفت...

سلام
اين داستانتون واقعي بود؟جالب بود و غم انگيز.راستي بازم اين واليمار باز نشد كه من دارم قطع اميد ميكنم يواش يواش.

مریم گفت...

سلام. وقتی داستانتون را خوندم خیلی ناراحت شدم. خیلی غم انگیز بود. دلم شکست . یاد خودم. عشق خودم. گریه های خودم افتادم. میبینی ؟ چقدر زود دیر میشه... ای کاش بهش گفته بودی. ای کاش ...
خیلی سخت است. من هم قبلا کسی را دوست داشتم. یک جورایی عشق اولم بود. عشق بچگی. من عاشق پسر داییم بودم. از 4 سالگی پیش هم بودیم .همیشه کنار هم بودیم. همه جا.
تو همه مهمونی ها ما کنار هم بودیم. با هم می خندیدیم..با هم گریه می کردیم. با هم دعوا می کردیم. آشتی می کردیم. یک دنیایی داشتیم.
چقدر قشنگ بود. و چقدر زود گذشت. سالی که کنکور داشتم .یک روزی که داشتم تو خیابون می رفتم. دیدمش. امین اون سمت خیابون بود. با ماشینش
اومدم برم پیشش. ولی دیدم از دور یک دختر خانم اومدند. باهاش دست دادند و سوار ماشین امین شد و رفت.من داغون شدم. تا خونه اشک ریختم. سال کنکورم را پشت این قضیه خراب کردم. وقتی بهش گفتم با کسی دوستی قسم خورد که نه. ولی هر روز یک نفر واسم خبر میاورد که پسر داییت را تو خیابون با کی دیدیم.
فقط یکی از دوستام میدونست من امین را دوست دارم.
واسه همین روبروی اونا بروی خودم نمیاوردم .ولی تو دلم داغون می شدم. خیلی اذیت شدم .خیلی.
ولی الان دیگه بهش حسی ندارم. قبلا وقتی می دیدمش قلبم تند میزد. بدنم یخ میکرد. ولی تازگی ها چیزیم نمیشه.
عید که اومده بودند خونمون اومد دم اتاقم منم داشتم میومدم بیرون .فقط یک وجب فاصله داشتیم ولی قلب من اروم بود. و من از این بابت خوشحالم.