از کجا آمدهام، آمدنام بهر چه بود...به کجا میروم، آخر ننمایی وطنام
مهمترین، و بنیادیترین سوالِ انسان، از هنگامی که خودش را در طبیعت یافت، همین سوالاتی ست که مولای روم (یا بلخ، حقیقتن فرقی نمیکند) در این بیت آورده. سوالاتی که جوابشان فلسفه را _ البته نه فلسفهای که امروز موجود است، بلکه فلسفه، به سادهترین شکلِ ممکن_ به وجود آورد.
فلسفهای که به علتِ عدم وجودِ دانشِ کافی، با جادو و عواملِ وراطبیعی پیوند خورد. فلسفهای که خودش را در اساطیر نمایان کرد، و در پیشرفتهترین حالتاش به شکل ادیانِ آسمانی درآمد.
چنین است که فلاسفهی دنیای کهن، همچون بودا، زرتشت، مانی، مزدک و ... پیامبرانِ آسمانی شدند.
فلسفه و فلسفیدن ابتدا از شرق آغاز شد. اما در شرق از دین و مذهب استقلال نیافت. استقلالِ فلسفه از دین، نخستینبار در غرب به وقوع پیوست. در آسیای صغیر و یونان. فلسفهی مستقل از دین، در یونان به رشد-اش ادامه داد، تا اینکه مسیحیت اروپا را در بر گرفت. مسیحیت، فلاسفه را تعقیب و حتا در بسیاری از موارد از میان برمیداشت. فلسفه و علم، از بیمِ مسیحیت به شرق گریخت.
در شرق، بیش از همه، ایرانیان به فلسفه پرداختند. اما اسلام، حتا از مسیحیت هم خشنتر و سختگیرتر بود. و تنها در دورانِ عباسی، و خلفای سهلانگار-اش بود که فلاسفه به خیالی نسبتن راحت، میتوانستند مستقل از دین، به فلسفیدن بپردازند. هنگامی که دورانِ این خلفا به سر رسید، آزار و اذیتِ فلاسفه از نو آغاز گشت. و برای بار دوم، فلسفه به غرب رفت.
در دوران رنسان، که کتبِ فلاسفهی یونانِ باستان، و فلاسفهی شرقی ترجمه شد، فلسفه در غرب جانی تازه گرفت. و فلاسفهای بوجود آورد، که برخلافِ فلاسفهی شرق در دورانِ اسلامی، تنها به بسطِ نظریاتِ ارسطو نپرداختند. دکارت چنان بود که نهتنها به فلسفهی ارسطو، بلکه به وجود خودش نیز شک کرد، و برای اثباتاش دلیل و برهان آورد.
فلاسفهی غرب پس از رنسان تا کنون، به گفتهی راسل، یا به ادیانِ آسمانی به کل بی اعتقاد بودند، یا در اعتقادشان شک و شبههای عظیم وجود داشت، و دارد.
حال دیگر در دورانِ ما، فلسفه برای سوالاتِ بنیادینِ انسان پاسخی ارائه نمیدهد. فلسفه دیگر وظیفهاش این است که بگوید، این سوالات چرا به وجود آمدهاند. و چراییِ پرسشِ این سوالات را پیدا کند.
0 دیدگاه:
ارسال یک نظر