۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

چاووشی



به‌سان رهنورداني که در افسانه‌ها گويند،
گرفته کولبار زاد ره بر دوش،
فشرده چوبدست خيزران در مشت،
گهي پر گوي و گه خاموش،
در آن مهگون فضاي خلوت افسانگيشان راه مي‌پويند 
                            ما هم راه خود را مي‌کنيم آغاز.
                     ***                                                   
سه ره پيداست.
نوشته بر سر هر يک به سنگ اندر،
حديثي که‌ش نمي‌خواني بر آن‌ديگر.
نخستين: راه نوش و راحت و شادي .
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادي.
دو ديگر: راه نيمش ننگ، نيمش نام،
اگر سر برکني غوغا، وگر دم درکشي، آرام.
سه ديگر: راه بي‌برگشت، بي‌فرجام
                    ***
من اينجا بس دلم تنگ است.
و هر سازي که مي‌بينم بد‌آهنگ است. 
بيا ره توشه برداريم،
قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم، 
ببينيم آسمان «هرکجا» آيا همين رنگ است؟
                   ***
 تو داني کاين سفر هرگز به سوي آسمانها نيست.
سوي بهرام، اين جاويدِ خون‌آشام، 
سوي ناهيد، اين بدبيوه گرگِ قحبه‌ي بي‌غم، 
که مي‌زد جام شومش را به جام حافظ و خيام؛
و مي‌رقصيد دست‌افشان و پاکوبان به‌سان دختر کولي،
و اکنون مي‌زند با ساغر «مک‌نيس» يا «نيما»
و فردا نيز خواهد زد به جام هر که بعد از ما:
سوي اينها و آنها نيست.
به سوي پهندشتِ بي‌خداوندي‌ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند.
                ***
بهل کاين آسمان پاک،
چراگاه کساني چون مسيح و ديگران باشد:
که زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کيست؟
و يا سود و ثمرشان چيست؟
بيا ره‌‌توشه برداريم.
قدم در راه بگذاريم.
            ***
به سوي سرزمينهايي که ديدارش،
به‌سان شعله‌ي آتش، 
دواند در رگم خونِ نشيطِ زنده‌ي بيدار.
نه اين خوني که دارم؛ پير و سرد و تيره و بيمار.
چو کرم نيمه‌جاني بي‌سر و بي‌دم 
که از دهليز نقب‌آساي زهراندودِ رگهايم
کشاند خويشتن را، همچو مستان دست بر ديوار،
به‌سوي قلب من، اين غرفه‌ي با پرده‌هاي تار. 
و مي‌پرسد، صدايش ناله‌اي بي‌نور:
            ***
- «کسي اينجاست؟ 
هلا! من با شمايم، هاي!... مي‌پرسم کسي اينجاست؟
کسي اينجا پيام آورد؟    نگاهي، يا که لبخندي؟
فشار گرم دستِ دوست‌مانندي؟»
و مي‌بيند صدايي نيست، نور آشنايي نيست، حتي از نگاه مرده‌ای
        [هم ردپايي نيست.     
                     صدايي نيست الا پت پتِ رنجور شمعي در جوار مرگ 
ملول و با سحر نزديک و دستش گرم کار مرگ،
وز آن‌سو مي‌رود بيرون، به‌سوي غرفه‌اي ديگر،   
به اميدي که نوشد از هواي تازه‌ي آزاد،  
ولي آنجا حديث بنگ و افيون است – از اعطاي درويشي که                                                                                
[مي‌خواند:
«جهان پير است و بي‌بنياد، ازين فرهادکش فرياد...»             
          ***         
وز آنجا مي‌رود بيرون به سوي جمله ساحلها. 
پس از گشتي کسالت‌بار،
بدان‌سان – باز مي‌پرسد – سر اندر غرفه‌ي با پرده‌هاي تار:
- «کسي اينجاست؟»
و مي‌بيند همان شمع و همان نجواست. 
که مي‌گويد بمان اينجا؟
که پرسي همچو آن پيرِ به‌دردآلوده‌ي مهجور:
خدايا «به کجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده‌ي خود را؟ »
          ***
بيا ره‌توشه برداريم. 
قدم در راه بگذاريم.
کجا؟ هر جا که پيش آيد‌.
بدانجايي که مي‌گويند خورشيد غروب ما،
زند بر پرده‌ي شبگيرشان تصوير.
بدان دستش گرفته رايتي زربفت و گويد: زود. 
وزين دستش فتاده مشعلي خاموش و نالد: دير.
         ***
کجا؟ هرجا که پيش آيد. 
به آنجايي که مي‌گويند
چو گل روييده شهري روشن از درياي تردامان. 
و در آن چشمه‌هايي هست، 
که دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين بال شعر از آن. 
و مي‌نوشد از آن مردي که مي‌گويد: 
«چرا بر خويشتن هموار بايد کرد رنج آبياري کردن باغي 
کر آن گل کاغذين رويد؟»
           ***
به آنجايي که مي‌گويند روزي دختري بوده‌ست
    که مرگش نيز(چون مرگ تاراس بولبا 
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاک ديگري بوده‌ست، 
کجا؟ هر جا که اينجا نيست. 
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم. 
ز سيلي‌زن، زسيلي‌خور، 
وزين تصوير بر ديوار ترسانم. 
درين تصوير، 
عدو با تازيانه‌ي شوم و بي‌رحم خشايرشا 
زند ديوانه‌وار، اما نه بر دريا؛ 
به گرده‌ي من، به رگهاي فسرده‌ي من، 
به زنده‌ي تو، به مرده‌ي من.
             ***
بيا تا راه بسپاريم   
به سوي سبزه‌زاراني که نه کس کشته، ندروده 
به سوي سرزمينهايي که در آن هرچه بيني بکر و دوشيزه‌ست 
و نقش رنگ و رويش هم بدين‌سان از ازل بوده، 
که چونين پاک و پاکيزه‌ست.
            ***
به سوي آفتاب شاد صحرايي، 
که نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي. 
و ما بر بي‌کران سبز و مخمل‌گونه‌ي دريا، 
مي‌اندازيم زورقهاي خود را چون کل بادام. 
و مرغان سپيد بادبانها را مي‌آموزيم، 
که باد شرطه را آغوش بگشايند، 
و مي‌رانيم گاهي تند، گاه آرام.
            ***
بيا اي خسته‌خاطر‌دوست! اي مانند من دلکنده و غمگين! 
من اينجا بس دلم تنگ است.
بيا ره‌توشه برداريم،
قدم در راه بي‌فرجام بگذاريم... 

مهدی اخوان ثالث

آتش سبز در شیراز

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

دکتر محمد برقعی در مورد حکم اعدام ولیان

 

حکم اعدام محمد امین ولیان دانشجوی دانشگاه دامغان به جرم پرتاب سنگ در تظاهرات روز عاشورا فارغ از درستی یا نادرستی این اتهام و یا این عمل دو سوال اساسی را مطرح میکند



• درجه خشونت جمهوری اسلامی ایران


• درجه خشونت دین اسلام




در رابطه با سوال اول : یک مقایسه روشنگر خواهد بود. دولت اسراییل در جهان به عنوان یکی از خشن ترین و بیرحم ترین حکومت ها شناخته شده است .

سرکوب و کشتار آن دولت ازمردم غزه از سوی تمام مجامع بین المللی و دول جهان حتی دوست و حامی آن آمریکا محکوم شده است .
در این محکومیت ها صحبت از حقانیت مبارزات و موشک پراکنی های حماس نشده بلکه گفته شده که تنبیه آن دولت با نوع حمله فلسطینی ها همخوانی نداشته است و اسراییل به قول معروف به بهانه دستمالی قیصریه را به آتش کشیده است. اما همین دولت بیرحم اسراییل تا بحال برای هیچ فلسطینی بجرم پرتاب سنگ که از نظر قوه قضایی آنان کاملا محکوم است حکم اعدام صادر نکرده است .

از این روی این بر عهده مدافعان نظام جمهوری اسلامی ایران است که نشان دهند دستگاه قضایی کشور دیگری در جهان حکمی به این خشونت داده است تا معلوم شود که این دولت حد اقل خشن ترین و بیرحم ترین حکومت جهان نیست




در رابطه با سوال دوم: از آنجا که این حکم از سوی یک حکومت اسلامی و زیر عنوان یک حکم شرعی صادر شده است و حتی تارنماهای دولتی سعی کرده اند آن را مورد تایید مراجع نشان دهند لذا خواه و نا خواه مسیله هویت اسلام مطرح میشود.

زیرا سوال آنست که چگونه مراجع بزرگ شیعه بجز آیت الله العظمی صانعی در این مورد سکوت کرده اند و حتی آیت الله مکارم شیرازی به عنوان یک مرجع مورد توجه در اطلاعیه خود به این بسنده کرده اند که ایشان چنین فتوایی نداده اند ولی نگفته اند که این حکم اسلامی نیست.
بنابراین تمام کسانی که در جهان مدعی هستند که اسلام دینی است خشن از کسانی که اسلام را دین رحمت میدانند می پرسند اگر ما نادرست میگوییم برای این سکوت مراجع چه توجیهی وجود دارد. آیا:



الف.مراجع جان یک انسان را مهم نمیدانند که در آن صورت این آیاتی را که به نشان رحمانیت اسلام میخوانید معنی ندارد




آیاتی چون "من قتل نفسا فقد قتل جمیعا" هر کس یک نفر را کشت همه را کشته است




ب- جان یک جوان ارزش آنرا ندارد که مراجع رابطه خود را با حکومت تیره کنند که اگر چنین باشد نه تنها هویت مراجع نشان داده می شود بلکه هویت دینی که بالاترین مقامات دینیش چنین می اندیشند هم معلوم می شود




ج- ممکن

است گفته شود که مراجع در برابر حکومت در خود قدرتی نمی بینند و برآن هستند که دولت به حرف آنها گوش نمیدهد. اما اگر این دلیل درست است پس چرا همین مراجع در مورد اجازه رفتن زنان به استادیوم برای تماشای فوتبال و یا در مورد معرفی چند وزیر در کابینه آقای احمدی نزاد چنان فریاد وا اسلامشان بلند شد که در هردو مورد دولت برخلاف همه منافع سیاسیش بالاخره مجبور به عقب نشینی شد



مراجع عظام و همه آنان که غم اسلام را دارند باید بدانند اگر چون کبک سرخود را زیر برف کنند و از پاسخ به این مسایل طفره بروند این سوالات در جامعه به قوت مطرح است و ارکان اعتقادی مردم را می لرزاند.


۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

چه چیزی خرافه است؟

مدتی است که علمای اسلام!!! فتوا می‌دهند که چهارشنبه سوری خلاف شرع و عقل است و برگزاری آن جزوی از خرافه‌های ایرانی ست.

من در این مورد کمی فکر کردم و دیدم که در چنین مرحلهٔ حساسی، جایز نیست که سکوت کرد!



این چنین است که از روی آتش ِ گرما بخش پریدن و شادی کردن، خرافه و غیرعقلانی است، اما طلب شفا کردن از مردگانی که هزارسال در گور خوابیده‌اند خرافات نیست. تل‌انبار ِ سنگی را خانهٔ خدا قرار دادن و لخت و عور به دورش چرخیدن خرافات نیست. سنگ‌پرانی به جمرات خرافات نیست. سعی صفا و مروه کردن، کاری عقلانی ست، و خرافات نیست. صبح تا شب رو به خانه‌ای از سنگ خم و راست‌شدن، به هیچ وجه خرافات نیست. اینکه هر سال بخاطر کشته‌شدن ِ چند نفر، دار و دسته راه بیندازی و زنجیرزنی و سینه‌زنی بکنی، بلکه قطرهٔ اشکی بریزی تا آن تشنه لب در قیامت شفاعتت را بکند، خرافات نیست. اینکه به کتابی به اسم قرآن نباید دست زد، مگر با وضو، کاملن مطابق عقل است.



آن که از روی آتش می‌پرد، از آتش چیزی نمی‌خواهد، بجز اینکه محفل ِ شادی‌شان را گرم کند. اما او که اعمال ِ بالا را در مقابل آن همه سنگ و خاک و کوه و ... انجام می‌دهد، چیزهایی بس شگرف می‌خواهد. چنانکه توقع دارد: بیماری‌اش شفا پیدا کند، در معماله‌ای که می‌کند سود کند، محمولهٔ قاچاقش سالم از پلیس‌راه بگذرد و ...



شاید اگر سه‌شنبه شب ِ آخر سال را دور حرم ِ یکی از اعراب ِ مرده جمع می‌شدیم و گریه و زاری می‌کردیم، چنان که آب چشم و بینی و دهان هرسه یکی می‌شد، بسیار پسندیده‌تر از این بود که از روی آتش می‌پریدیم و خوشحال می‌بودیم! 

 

میدان ِ دو

آن دورها را می‌دیدی و گویی که آن دورها چنان دور بود که هیچ‌گاه نمی‌توانستی آن دوری را حس کنی. خسته، عرق‌ریزان و دیگر نفسی نبود که پیش بروی. در این کنار جاده مردی کامل زیر درختی نشسته بود که به ما می‌خندید. 

نگاهش کردم و علتِ خندیدنش را جویا شدم، گفت: «جوانک! نمی‌بینی که تو خسته و از نفس افتاده‌ای، و در عوض کسانی این مسابقه را می‌برند که بر تختِ روان نشسته‌اند؟»

سخنش برایم قابل فهم نبود، و با خود پنداشتم که دیوانه‌ای ست که از مکانش گریخته. دوباره مسابقه را از سر گرفتم و دویدم، اما هنوز چند قدمی بردانشته بودم که به خط ِ شروع ِ مسابقه رسیدم.  برگشتم و به آن مرد کامل نگاه کردم. چنان می‌خندید که نفسش برگشته بود و نمی‌توانست حرفی بزند. با اشاره شیرفهمم کرد که به پیش ِ رو نگاه کنم.

از چیزی که می‌دیدم سخت حیران شدم: عده‌ای را دیدم که رو به جلو، اما عقب عقب می‌دویدند، و عده‌ای را دیدم که با هر قدم، چند‌ ده نفری را جا می‌گذاشتند. 

اکنون فهمیدم که مرادِ مردِ کامل از تخت روان چیست. بازگشتم و به سویش رفتم. اکنون با لبخند به من می‌نگریست. پیش از اینکه سوالی بکنم، خودش به حرف آمد و گفت: «بیهوده میندیش که میدان ِ مسابقهٔ‌ تو، همان میدان ِ مسابقهٔ دیگران است. میدان ِ تو از همینجا که ایستاده‌ای شروع می‌شود و چند قدمی پس از خط شروع به اتمام می‌رسد.»

گفتم: «اما آن دور‌ها می‌شود خط پایان را دید و نور ِ جشنی که برای برندگان به راه انداخته‌اند به خوبی مشخص است.»

پاسخ داد: «از روز ِ ازل چنین مقدر شده که عده‌ای میدان ِ دویدن‌شان تا آن‌ دورها را در بربگیرد. پس چنین است که آنان به خط پایان می‌رسند و گمان می‌کنند که خودشان بوده‌اند که به خط پایان رسیده‌اند، و در شرایطی مساوی پیروز شده‌اند. حال آنکه بسیاری از دوندگان اجازه ندارند که از خط شروع هم بگذرند و از همان ابتدا مسابقه را می‌بازند.»

دوباره نگریستم و دیدم که راست می‌گوید: عده‌ای را در دور می‌دیدم که سنگ‌هایی جلوی پای‌شان به ناگاه ظاهر می‌شد و زمین‌شان می‌زد؛ و عده‌ای را می‌دیدم که آن سنگ‌ها خودبه‌خود از جلوی راه‌شان کنار می‌رفتند.

پرسیدم: «آخر چرا چنین مسابقهٔ ناعادلانه‌ای را به راه انداخته‌اند»
جواب آمد: «در نگاهِ‌ او همه چیز عادلانه است. عدل جز این نیست که چیزی که او می‌خواهد تحقق یابد. و این میدان مسابقه جایی ست که خواسته‌ٔ او تحقق می‌یابد.»
گفتم: «اما چگونه است که من و تو از این جریان با خبر شدیم و دیگران به این موضوع پی نبردند؟»
گفت: «چون آنان فقط به خط پایان می‌نگرند، و نور جشنی که برای دیگران تدارک دیده‌شده، سر مست‌شان کرده. اگر آنان نیز همچون من و تو به اطراف خود نگاه کنند، می‌بینند که در کجا هستند.»

خواستم دوباره مسابقه را از سر بگیرم که دیدم دونده‌ای جلوی پایم زمین خورد و سران‌سران، گوی چیزی او را به عقب می‌کشید.

رفتم و زیر درخت در کنار ِ مرد کامل نشستم و به دوندگان خندیدم...

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

آنگاه که خدا می‌میرد

بارها با خود فکر کرده‌ام که نیچه چرا گفت خدا مرده؟ براستی منظور ِ او چه بود و چگونه بود که به این نتیجه رسید. اما اکنون سرانجام متوجه شدم که خدای من نیز مرده!

هرگاه که به خود نگاه کنی و ببینی که تنها در بیابان ِ لایتناهی ِ زندگی هستی خواهی فهمید که خدایت مرده.
آنگاه که از فرط استیصال و درماندگی صدایش کنی و هیچ پاسخی نشنوی، در خواهی یافت که خدایت مرده.
آنگاه که به خود بنگری و ببینی که ده سال از هم‌گنان‌ات عقب افتاده‌ای و هر چه تلاش می‌کنی باز هم به همین بیابان باز می‌گردی، در می‌یابی که خدایت مرده.
آنگاه که یک سال در انتظار ِ بازگشتِ عزیزی نشستی و دیدی که بازنگشت، می‌فهمی که خدایت مرده.
آنگاه که می‌دانی راهِ برخاستن و زندگی‌کردنت چیست؛ اما هر چه می‌کنی گرمای انگیزه‌ای را در وجودت حس نمی‌کنی، مطمئن می‌شوی که خدایت مرده.

باری، اکنون که فهمیدی خدایت مرده، حال چه؟ چه باید کرد؟ اکنون در مقابل آن همه انسان که از نیروی عظیم ِ خدایی بهره‌مندند چه باید کرد؟ 

از پیرمرد پرسیدم: «حال که خدایم مرده چه کنم؟».
پاسخ داد: «جوان! انسان محکوم است به زنده‌بودن و زندگی کردن و این حکم خدا ست.»
گفتم: «پدر جان! آن‌گاه که قاضی ِ شرع و محتسب هردو بمیرند، تکلیفِ اجرای احکام ِ شرع چه می‌شود؟»

پیرمرد خیره به دور دست‌ها نگریست و گویی به این می‌اندیشید که خدای او نیز سالیان ِ سال مرده است، و او به عبث از حکم ِ خدایش ترسیده.

آری. بسیاری از ما چه بیهوده می‌ترسیم از چیزهایی که نیستند، از خدایانی که مرده‌اند و سال‌هاست که کفن‌ و استخوان‌شان نیز پوسیده است.

از پسرک پرسیدم: «تو اگر خدایت بمیرد چه می‌کنی؟»
گوشی‌اش را برداشت و گفت: «شمارهٔ تمام دخترهای شهر را در گوشی‌ام ذخیره می‌کنم. چه، خدایی نیست که بابتش آتشم بزند!»
گفتم: «آنگاه که تنها نباشی، نخواهی فهمید که خدایت مرده است. پس اگر تمام ِ دخترهای شهر با تو باشند، بدان که خدایت زنده است و آتشی سهمگین در دوزخ انتظارت را می‌کشد.»

پسرک گوشی‌اش را زمین گذاشت و به دوردست‌ها خیره شد. گویی آرزو می‌کرد که خدایش بمیرد و تنها نشود.

آری! بسیاری از ما چه زیاده‌خواه هستیم، و خدا و خرما را با هم می‌خواهیم.

سوفوری را دیدم که هنگام جارو کردن ِ سنگ‌فرش ِ یخ‌زدهٔ پیاده‌رو، نزدیک بود که سر بخورد. اما هنگامی که جوانی دستِ‌ او را گرفت، گفت: «خدا خیرت بدهد جوان.»

از کنارش گذشتم و دیدم که خدای او نیز زنده است...

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

توهین آخوند مطهری به مراسم چهارشنبه‌ سوری

آزادی چیست؟

این مطلب را برای آن دسته از انسان‌هایی می‌نویسم که همچنان با شنیدن ِ نام ِ آزادی، بی-بند-و-باری را متصور می‌شوند.



آزادی چیست؟ 

آزادی آن مفهوم ِ کلی ست، که در همه چیز جاری و ساری ست. اکنون که من می‌نویسم، آزادی ِ نوشتن دارم، و آنگاه که بخواهم بنویسم و چیزی خارج از من مانع شود، من آزادی ِ نوشتن ندارم. 

حال چگونه است که اسلام‌گرایان و دیکتاتور-پرستان ِ دینی ِ امروزی، هرگاه اسم ِ آزادی را می‌شنوند به یاد اعمال شنیع و غیر اخلاقی می‌افتند؟

هرگاه که گفتیم آزادی، هم‌وطنان ِ همیشه-در-صنهٔ ما گفتند که در ایران ِ اسلامی، جایی برای بی-بند-و-باری نیست! چرا آزادی در نگاهِ ایشان مربوط به مسائل پایین‌تنه و گاه بالاتنه می‌شود؟ آیا علتش این نیست که اذهان ِ این هم‌وطنان است که دچار ِ بی-بند-و-باری ست؟ اذهانی که دوست دارند آزاد باشند تا بی-بند-و-باری کنند، هرگاه که نام آزادی را می‌شنوند، یادِ این‌گونه اعمال می‌افتند.

آن هم‌وطن ِ همیشه-در-صحنه عاملی خارجی را احساس می‌کند که از آزادی ِ مورد ِ پسندِ او جلوگیری می‌کند. همانگونه که آن زندانی ِ سیاسی، عاملی خارجی را حس می‌کند که از آزادی ِ موردِ پسندش جلوگیری می‌کند. به وضوح مشخص است که هرگاه این عامل ِ خارجی از سر راه کنار برود، هر دوی اینان با سرعتِ هرچه تمام‌تر به سوی آزادی‌شان خواهند شتافت.

آری چنین است. آزادی در نگاهِ آن زندانی ِ سیاسی، یعنی آزادی ِ سیاسی، و آزادی در نگاهِ آن بسیجی، یعنی بی-بند-و-باری. و چنین است که آن بسیجی و پاسدار، یا به طور کلی، آن هم‌وطن ِ همیشه-در-صحنه، همان لحظه‌ای که آزادی را حس کند، در زندان‌ها و بازداشتگاه‌ها بی‌-بند-و-باری را به اعلی درجهٔ خود می‌رساند و به آن زندانی ِ سیاسی، به فرزندان ِ این مملکت تجاوز و تعرض می‌کند. و آن زندانی ِ سیاسی هرگاه که آزادی را حس کند، با شجاعت بر ضد دیکتاتوری فعالیت خواهد کرد.

حال به واقع چه کسانی هستند که از آزادی، بی-بند-و-باری را می‌خواهند؟ آن زندانی ِ سیاسی یا آن هم‌وطن ِ همیشه-در-صحنه؟ 



۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

حرکتِ بادی‌سان!



۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

نوشتهٔ پشت نیسان در شیراز


انسان محکوم به آزادی ست. ژان پل سارتر

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

اعمال ِ ضد دین چیست؟


مراسم چهلم مصطفی کریم‌بیگی


حدود ساعت 4 عصر روز پنج شنبه 29 بهمن ماه جمعی از مادران عزادار در مراسم گراميداشت چهلمین روز در گذشت شهید مصطفی کریم بیگی در روستای جوقین از توابع شهریار حضور یافتند.

وقتی به امام زاده مهدی جعفر رسیدیم بر سر مزار مصطفی مادر ،عمه و وابستگان او به گرمی از ما استقبال کردند و چه دردمندانه می گریستند.مراسم با شکوهی بود.تعداد زیادی از اهالی روستا ،وابستگان و عده ای از تهران برای اعلام همدردی حضور داشتند.


مصطفی در روز مبعث سال 1362 متولد و در عاشورای سال 88 به شهادت رسید. او در حالی که گلوله ای به پیشانی اش اصابت کرده بود از بالای پل کالج به پایین پرت شده بود. هنگامی که به مدت 14 روز خانواده او در نهایت استیصال دم زندان اوين ،آگاهی و ... مراجعه می کردند ، با جستجوی کامپیوتری عکس او به آنها می گفتند رويت نشد. بالاخره بعد از 14 روز در سردخانه کهریزک در میان خیل اجساد موجود در آنجا جنازه پسر خود را می یابند. به خانواده اعلام شد به شرطی جسد تحویل داده می شود که بپذیرند مصطفی در اثر برخورد با شيئی نوک تيز کشته شد ، همینطورعنوان شد اگر بپذیرند که اعلام نمایند مصطفی بسیجی بود یک قبر دو طبقه در بهشت زهرا به آنان اختصاص داده می شود و در غیر این صورت فقط مجاز بودند شبانه اورا دفن کنند و با زیر بار نرفتن خانواده، نهایتا در روستای جوقين و شبانه با حضور ماموران دفن شد.


عکسی با چهره ای بسیار معصوم و دلنشین بر مزارش بود ،مادر می گوید این عکس را درست چند روز قبل از مرگش گرفته بود و گفته بود این عکس برای مراسم ترحیم کاملا مناسب است ، من کاملا حاضرم برای راحتی آیندگان از جونم بگذرم و هیچ بیمی از مرگ ندارم.


مادر گريان می گويد پسرم ستون خانه ام بود ،پاک و معصوم بود ،بدون سحری روزه می گرفت ،نه دروغ نه بدزبانی و نه بی احترامی، با رفتنش کمرم شکست. چطور ممکنه در روز عاشورا کسی را با این قساوت بکشند؟


می گوید پسرم 14 روز در سردخانه بود ،سرش فقط صورت داشت و بقیه کاسه سرش متلاشی شده بود و وقتی شب هنگام دفنش می کردیم تازه جسد از انجماد در آمده بود و خونش راه افتاده بود و دستم پر از خون پسرم شده بود ،هیچ چیزی ارزنده تر از خون پسرم نبود که ریخته شد ،پس من هیچ شرطی را نمیپذیرم.


دردهایش بیشمارند و شنیدنش بندبند وجود هر انسانی را به لرزه در می آورد که چگونه موجوداتی با ظاهری انسان نما میتوانند اینگونه خشن و سفاک باشند؟ میگوید در طول این 14 شبانه روز ،روزها موبایل پسرم خاموش بود و هر شب بعد از ساعت 12 با موبایلش به خانه مان زنگ میزدند و صدای نفس نفس زدن ممتد و خسته کسی ازآن طرف شنیده میشد ،این کار در طول هر شب چندین بار تکرار می شد.


میگوید هنگام راه رفتن درخیابان ناخودآگاه گریه ام میگیرد، هرلحظه فکر میکنم کنارم ایستاده برمیگردم و میبینم تنهایم ، گاهی هم فکرمیکنم این از خود خواهیم است که او را اینقدر کنار خود و برای خود آرزو میکنم ،اوخواست تا برای همه باشد و رفت .


دراین زمان با همه وجود معنی فریادهای او را هنگامی که از مادران می خواست یکصدا و آنچنان بلند خدا را فریاد کنند تا عرش را به لرزه درآورند درک میکنم. صحنه فریاد خدا ،خدای مادران در پایان مراسم دل هر انسانی را به درد می آورد، او فقط با همین چند کلمه تمامی حقوق مادرانه خود را فریاد می کرد .


برای پذیرایی از میهمانان تاکید ویژه ای می شدکه حتما خيار و آب سيب توسط حضار برداشته شود و بعدا فهمیدم خواهر مصطفی او را بخواب میبیند که مصر است در میان میهمانان درکنار میوه ها سیب و خیار به عنوان نماد سبز پخش شود، هنگام خداحافظی درداخل هیچ بشقابی خیار نبود.


حوالی ساعت 6 مجبور بودیم خداحافظی کنیم ، مادرش میگفت: درکنار شما احساس خوبی دارم وکمی سبک می شوم و ما چقدر آرزو میکردیم تا کمی و فقط کمی ، ازدردهای بی شمارش را بکاهیم .



راهش پر رهرو ، یادش گرامی باد