عشق، آن دریایِ بیفانوس، در تاریکِ شب
عشق، جامِ انتها بشکسته بر رویِ زمین
نیشپولادینگرگی، بویِ خون بشنیده است
منجنیقش، برجهایم را به ویرانی کشاند
اسبِ رهوارِ مرا، از دشت سویِ درّه برد
بس گرامی راهدانان، در رهش گم گشتهاند
شیخِ صنعان، خوکبانِ دخترِ ترسا کند
عشقِ اهریمنصفت را باید اندر جان بکشت
بادهای کز نوشِ آن، هرگز نگردد سیر، لب
عشق، جامِ انتها بشکسته بر رویِ زمین
سدِ مستحکم بهدورِ عقل، چون دیوارِ چین
نیشپولادینگرگی، بویِ خون بشنیده است
قلبِ لشکریانِ عاشق، میدرد، چون پیلِ مست
منجنیقش، برجهایم را به ویرانی کشاند
بر یکی اسبم، در این صحرایِ بیپایان نشاند
اسبِ رهوارِ مرا، از دشت سویِ درّه برد
زی کدامین شهر، یارستش رود، بیباره-گــُرد؟
بس گرامی راهدانان، در رهش گم گشتهاند
عاقلانی کز عطش، رو سویِ دریا کردهاند
شیخِ صنعان، خوکبانِ دخترِ ترسا کند
کوهکن-فرهاد، بر سفلیش، از علیا کند
عشقِ اهریمنصفت را باید اندر جان بکشت
ور نکشتی بایدت این جانِ بیمقدار کشت
آزادسرو 2-4-1389