۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه


عشق، آن دریایِ بی‌فانوس، در تاریکِ شب

باده‌ای کز نوشِ آن، هرگز نگردد سیر، لب


عشق، جامِ انتها بشکسته بر رویِ زمین

سدِ مستحکم به‌دورِ عقل، چون دیوارِ چین


نیش‌پولادین‌گرگی، بویِ خون بشنیده است

قلبِ لشکریانِ عاشق، می‌درد، چون پیلِ مست


منجنیقش، برج‌هایم را به ویرانی کشاند

بر یکی اسبم، در این صحرایِ بی‌پایان نشاند


اسبِ ره‌وارِ مرا، از دشت سویِ درّه برد

زی کدامین شهر، یارستش رود، بی‌باره-گــُرد؟


بس گرامی راه‌دانان، در رهش گم گشته‌اند

عاقلانی کز عطش، رو سویِ دریا کرده‌اند


شیخِ صنعان، خوک‌بانِ دخترِ ترسا کند

کوه‌کن-فرهاد، بر سفلیش، از علیا کند


عشقِ اهریمن‌صفت را باید اندر جان بکشت

ور نکشتی بایدت این جانِ بی‌مقدار کشت
آزادسرو 2-4-1389

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

لعنت



در تمام شب چراغی نیست.
در تمام شهر
نیست یك فریاد.

ای خداوندان خوف انگیز شب پیمان ظلمت دوست!
تا نه من فانوس شیطان را بیاویزم
در رواق هر شكنجه گاه پنهانی این فردوس ظلم آئین،
تا نه این شب های بی پایان جاویدان افسوس پایه تان را من
به فروغ صد هزاران آفتاب جاودانی تر كنم نفرین،
ظلمت آباد بهشت گندتان را، در به روی من باز نگشائید!

در تمام شب چراغی نیست
در تمام روز
نیست یك فریاد.

چون شبان بی ستاره قلب من تنهاست.
تا ندانند از چه می سوزم من، از نخوت زبانم در دهان بسته ست.
راه من پیداست
پای من خسته ست.

پهلوانی خسته را مانم كه می گوید سرود كهنة فتحی
قدیمی را.
با تن بشكسته اش،
تنها
زخم پر دردی به جا مانده ست از شمشیر و، دردی جانگزای از خشم:

اشك، می جوشاندش در چشم خونین داستان درد:
خشم خونین، اشك می خشكاندش در چشم.
در شب بی صبح خود تنهاست.
از درون بر خود خمیده، در بیابانی كه بر هر سوی آن خوفی نهاده دام
دردناك و خشمناك از رنج زخم و نخوت خود، می زند فریاد:


« در تمام شب چراغی نیست
در تمام دشت
نیست یك فریاد . . .

ای خداوندان ظلمت شاد!

از بهشت گندتان، ما را
جاودانه بی نصیبی باد!

باد تا فانوس شیطان را برآویزم
در رواق هر شكنجه گاه این فردوس ظلم آئین!

باد تا شب های افسون مایه تان را، من

به فروغ صد هزاران آفتاب جاودانی تر كنم نفرین! »


 احمد شاملو

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

گناهِ ما این است که ایرانی هستیم

دیشب داشتم از شبکه‌ی 3 صدا و سیمای میلی یه چیزایی می‌دیدم که واقعن بغض گلوم رو گرفت. با خودم گفتم اگر این دخترِ بیچاره فلسطینی بود، تا حالا دویست سیصدتا راه‌پیماییِ شبانه‌روزی راه انداخته بودن، و هزاران مجلس عذاداری و خلاصه ننه من غریبم بازی و ... تدارک دیده بودن. 

این دختر تنها گناهی که داشت این بود که ایرانی بود، و حقِ ایرانی بودنش رو طلب می‌کرد. خیلی از همین ایرانی‌هایی هم که در کنارِ ما زندگی می‌کنن، عادت کردن به اجنبی پرستی، بخدا که اگه این دختر، فلسطینی بود، همین‌ها هم از صبح تا شب اشک می‌ریختن و توی سرِ خودشون می‌زدن. ای وای که حال و روزِ زندانیانِ ابوغریب و گوانتانامو برای ما مهمتر از اوضاعِ زندانی‌های خودمونه. 

دیگه نمی‌دونم چی بگم. در هر حال، امروز پس از مدت‌ها به فیس بوک سر زدم، و این فیلم رو دیدم که گویا تا حالا منتشر نشده بوده. این فیلم، همون صحنه رو از یک دیدِ دیگه گرفته. ای لعنت بر هرچی انسانِ دروغ‌گوی شیاده. حجمش دو مگابایت بیشتر نیست، یعنی با ذغال‌سنگی‌ترین اینترنت، بیشتر از ربع ساعت طول نمی‌کشه تا دانلود بشه. واقعن هیچ عذری نیست تا دانلود نشه. اونوقت کلاهِ خودتون رو قاضی کنین، ببینین تکون‌خوردنِ دستِ این دخترِ بیچاره، ناشی از جون‌کندن‌های آخری‌شه، یا ... . ای روزگار...

لینکِ دانلودِ فیلم.

پاینده باشید.

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

رباعی دوم

اولین یا دومین شعری که گفتم، قرار بود رباعی باشه! اما خب از اونجایی که اون موقع با عروض و قافیه به هیچ وجه آشنا نبودم، شعر خیلی مشکل داشت. اون رباعی این بود:

این گنبد نیل‌گون دگر تار شده ................ گویند که خون‌خوارِ ازل دوباره بیدار شده
بنگر، به هر سو نگری بی مغزی ست ....... شاید که خدا به بندِ ضحاک گرفتار شده


همونطور که می‌بینید که بجز مصرعِ اول، بقیهِ مصرع‌ها هجای اضافی دارن! و اصولن وزنِ مخصوصِ رباعی رو هم ندارن. من چند روز پیش نشستم روش کار کردم و کلن به یه شکل دیگه درش اوردم. این رباعی رو با استفاده از تصنیفِ معروفِ عارفِ قزوینی (از خونِ جوانانِ وطن لاله دمیده) گفتم.

گردیده سر و سینه و گردن‌ها چاک ........ بس خونِ جوانانِ وطن هست به خاک
هر سو نگری لاله‌گلی رویده ست ................ گویی که گسسته است زنجیرِ دَهاک*

______
* ضحاک، تغییرِ شکل‌یافته‌ی دهاک است.

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

باران سحر

چتر کردی چادرت، در زیرِ باران، رویِ سر
تا ز سیمین آبکان، محفوظ مانَد مویِ زر

می‌خرامیدی، تو گویی، کویِ ما بر پای تو
ابر بودی که برآنان بازگرداندی دو پر

چشمِ مستِ تو در آن آنی که گردید آشکار
چنگ بر زد بر دلم با یک نظر، افسون‌گر

بازویِ‌ عریانِ تو، زد تیشه‌ها بر پایِ من
تا چو فرهاد اوفتادم بر زمین، از کوه‌سر

غرقه‌ در بحرِ جمالِ ژرف و بی‌حدّت شدم
دستِ گرمِ تو مسیحاگونه آوردم به در

قلبِ بیمارِ من از چشم و لبانت در عذاب
زانکه لب‌هایِ ترت، افروخت او را، با شرر

لب نهادی بر لبم، وز مهرِ چشمانت بَرَم
تابشی کردی، رها گردیدم از جمشید-وَر [1]

دست، کردی حلقه بر گردن، سرت بر شانه‌ام
نرم‌نرمک رقص کردی زیرِ بارانِ سَحر

جانِ پُر هولِ مرا، آغوشِ تو آرام کرد
عمرِ ظلمت بارِ من، روشن شد از تو سر-به-سر

***

بر خود آوردم صدای آذرخشی پُرمهیب
دیدمت، چادر چو چتری بر گرفتی رویِ سر

دور می‌گشتی، ولی رویایِ با تو بودنم
تا دَمِ مُردن، به یادم خواهد آمد به کـَرَر

آزادسرو 17/3/89
__________

1: وَرِ جمشید، یا وَر-جم‌کـَرد. در اساطیرِ ابتداییِ ایرانیان، دژی زیرِ زمینی بود که جم بر آن فرمان می‌راند. بنا بر آن اعتقاد، تمامیِ کسانی که می‌مُردند به این دژ فرستاده می‌شدند. اما بعد‌ها این دژ با تاثیراتی که اساطیرِ ایران از اساطیرِ بابلی و توراتی گرفتِ نمادی شد، همچون کشتیِ نوحِ تورات، یا اوت‌نا-پیش‌تیم. در این زمان، این دژ تمامِ جاندارانِ روی زمین را برای حفظ از برف و کولاک‌های سردسیری در خود جای می‌دهد، و دوباره به زمین باز می‌گردانَد. که منظورِ‌ من در این مصراع، ور-جم‌کردِ ابتدایی ست.