داستان ِ زیر تلخیصی ست از داستان ِ آب ِ زندگی، نوشتهٔ صادق هدایت که خودم انجام دادهام. چون با اوضاع ِ کنونی آن را سازگار دیدم، و از قضا داستان، برای اینجا نسبتن بلند بود، تصمیم گرفتم کوتاهشدهٔ آن را اینجا بگذارم.
پینهدوزی بود که سه فرزند داشت، به نامهای حسنی قوزی، حسینی کچل و احمدک. پینه دوز از بین پسرها، احمدک را بیشتر دوست داشت. دست برقضا زد و توی شهرشان قحطی شد. پینهدوز پسرهایش را جمع کرد و گفت: «کار و کاسبی ِ من نمیگیره، برین دنبال ِ زندگی ِ خودتون.»
بچهها با هم از شهر خارج شدند، و به یک سهراهی رسیدند. حسنی و حسینی، بخاطر حسادتی که به احمدک داشتند، دستهای احمدک را بستند، و کشان-کشان بردند، انداختندش توی یک غار. حسنی راه ِ مغرب گرفت و حسینی راه ِ مشرق.
***
حسنی رفت تا رسید به کشوری به اسم زرافشان. دید که مردم ِ آنجا همگی کور هستند و خاکِ این کشور از طلاست. حسنی فهمید که مردم ِ اینشهر منتظر ِ پیغمبری هستند تا بیماریشان را شفا بدهد. با خودش فکر کرد و گفت چرا من آن پیغمبر نباشم؟ رفت به میدان شهر و مردم را دور ِ خودش جمع کرد و گفت: «مردم، من همون پیامبر ِ موعودم. اومدم تا شما رو از رنج نجات بدم. شماها چشماتون نمیبینه، ولی من از امروز چشم ِ دلتون رو روشن میکنم. از امروز دیگه باید برید سر ِ کار و طلاشویی کنید.»
مردم هم دسته دسته، به حسنی گرویدند و صحبتهای حسنی را با حروف برجسته به دیوار ِ خانههایشان آویزان میکردند. هر روز صبح با زنجیری که تا لب رودخانه بسته بودند، میرفتند، طلاشویی میکردند و شب با همان زنجیر بر میگشتند. تنها تفریحی که داشتند عرقخوری و تریاککشیدن بود، که آنها را هم از کشورهای همسایه میخریدند.
حسنی هم این وسط بخاطر خاصیتی که طلای این کشور داشت، اول چشمهایش زخم شد و بد هم به کلی کور شد. اما در عوض بر تخت طلا میخوابید، وافورش از طلا بود و توی پیالههایی از طلا شراب میخورد. هر روز هم برای اینکه کار و بارش کساد نشود، ساعتها برای مردم از آن دنیا و هور وپری و اینجور چیزها تعریف میکرد.
***
حسینی اما از طرف مشرق رفت تا شب که شد به یک درخت رسید و زیرش خوابید. دمدمای صبح که شد دید دو تا کلاغ بالای درخت دارند با هم صحبت میکنند. گوش که داد، دید دارند میگویند که پادشاه ِ کشور ِ ماهِ تابان مرده و میخواهند امروز شاهین هوا کنند تا روی سر ِ هرکس نشست، او را پادشاه کنند. اگر این مرد که زیر این درخت خوابید به سرش شکمبهٔ گوسفند بکشد، حتمن شاه میشود.
حسینی که این را شنید جلدی بلند شد و به طرف کشور ِ ماهِ تابان رفت. وسطِ راه هم بزی را که از گله عقب مانده بود گرفت، کشت و شکمبهِ بز را به سرش مالید. واردِ شهر که شد شاهین را هوا کردند. شاهین هم آمد و صاف روی سر ِ حسینی نشست. مردم هم دور ِ او را گرفتند و او را بر تختِ شاهی نشاندند. اما مردم ِ این کشور هم کر و لال بودند، و حسنی شده بود پادشاهِ کشور ِ کر-و-لالها.
حسینی هم از آنجا که شاه بود، هر روز فضلا و ادبا و بزرگان ِ کشوری و لشکری به بارش میآمدند. و از بس که مجیزگوییاش را میکردند، حسنی هم فکر کرد که علیآباد هم شهری ست. دسته و گزمه به راه انداخت و مردم را مجبور کرد که تریاک کشت کنند و عرق ِ دوآتشه بیندازند؛ تا بتوانند به کشور زرافشان بفروشند. خودش هم به مرور گوشهایش سنگین شد و سر ِ آخر، کر شد.
***
احمدک هم توی غار درویشی را دید که کمکش کرد تا از غار خارج شود. درویش به او گفت برادرهایت به کشورهای زرافشان و ماهِ تابان رفتند، و اگر میخواهی از بدبختی نجاتشان بدهی، باید به کشور ِ همیشه بهار بروی و چشمهٔ آب ِ زندگی را پیدا کنی. احمدک راهش را گرفت و به طرف ِ شمال رفت. وسط راه دید که یک اژدها میخواهد جوجههای سیمرغی را که بالای درخت لانه کرده بود بخورد. سنگی انداخت که یک راست به سر ِ اژدها خورد و کشته شد. سیمرغ که رسید به احمدک گفت، در قبال کاری که کردی هرچه میخواهی از من بخواه.
احمدک گفت که میخواهد به کشور همیشه بهار برود. سیمرغ هم او را بر پشتش سوار کرد و برد به کشور همیشه بهار. وقتی که به آنجا رسیدند، سیمرغ یکی از پرهایش را به احمدک داد و گفت هر وقت به مشکلی برخوردی این پر را بسوزان تا من به کمکت بیایم.
احمدک آنجا سر کار رفت و کار و کاسبیای راه انداخت و دنبال چشمهٔ آب زندگی بود. تا اینکه یک روز خبردار شد که همهٔ چشمههای این کشور یک آب دارند و مردم ِ کشور زرافشان و ماهِ تابان اسم ِ آب زندگی را بر چشمههای این کشور گذاشتهاند. احمدک که هنوز به یاد برادرهایش بود، چند قمقمه آب برداشت و به طرف ِ کشورهای زرافشان و ماهِ تابان رفت. آنجا به مردم آب داد و مردم همگی شفا پیدا کردند و دیدند که در چه فلاکت و کثافتی دارند زندگی میکنند. شورش کردند و دیگر کارهای حاکمان را انجام ندادند.
حسینی گزمههایش را فرستاد و احمدک را گرفت تا فردا دارش بزنند. اما احمدک از فرصت استفاده کرده و با پر ِ سیمرغ از سیمرغ کمک خواست و جانش را نجات داد. حسینی و حسنی هم که منافعشان را در خطر دیدند، رفتند نطق کردند و مردم را به جهاد علیه کشور ِ همیشه بهار تحریک کردند و گفتند: «کشور همیشه خودش رو دوست ِ ما معرفی میکرده اما هر بار توی مسائل کشور ما دخالت کرده و مردم ِ کور و کر و لال رو شفا داده، و این مردم بر علیه ما دست به شورش زدن. که البته همهٔ اونا به سزای عملشون رسیدن.»
جنگ در گرفت و کشور همیشه بهار صحنهٔ تاخت و تاز ِ دو کشور ِ زرافشان و ماهِ تابان شد. جنگ چنان طول کشید که همه جا به آتش کشیده شد، اما در نهایت سلاحهای کشور همیشه بهار که از فولاد بود در مقابل سلاحهای لشکریان متجاوز برتری یافت، و سپاه حسنی و حسینی از هم پاشید. احمدک هم با عدهای از دوستاش شبها قمقمهها و مخازن آب ِ لشکریان ِ این دوکشور را سوراخ میکرد. تا اینکه در نهایت آب ِ سربازها تمام شد و مجبور شدند که از آب ِ چشمههای همیشه بهار استفاده کنند. به مرور همهٔ سربازها شفا پیدا کردند و دیگر نجنگیدند. سران سپاه را کشتند و آب زندگی به کشورهایشان بردند. در نتیجه همهٔ مردم خوب شدند و از آن فلاکت خودشان را نجات دادند.
احمدک هم با زن و بچهاش به کشور خودشان برگشت و بر چشمان ِ پدرش که از دوریاش آنقدر گریسته بود که کور شده بود، آب زندگی پاشید، و جشمان ِ پدرش را شفا داد.
قصهٔ ما به سر رسید، کلاغه به خونهش نرسید.
1 دیدگاه:
این داستان صادق رو نخونده بودم واقعا زیبا و پر مفهوم بود
ممنون که داستان و گذاشتی
ارسال یک نظر