۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

باران سحر

چتر کردی چادرت، در زیرِ باران، رویِ سر
تا ز سیمین آبکان، محفوظ مانَد مویِ زر

می‌خرامیدی، تو گویی، کویِ ما بر پای تو
ابر بودی که برآنان بازگرداندی دو پر

چشمِ مستِ تو در آن آنی که گردید آشکار
چنگ بر زد بر دلم با یک نظر، افسون‌گر

بازویِ‌ عریانِ تو، زد تیشه‌ها بر پایِ من
تا چو فرهاد اوفتادم بر زمین، از کوه‌سر

غرقه‌ در بحرِ جمالِ ژرف و بی‌حدّت شدم
دستِ گرمِ تو مسیحاگونه آوردم به در

قلبِ بیمارِ من از چشم و لبانت در عذاب
زانکه لب‌هایِ ترت، افروخت او را، با شرر

لب نهادی بر لبم، وز مهرِ چشمانت بَرَم
تابشی کردی، رها گردیدم از جمشید-وَر [1]

دست، کردی حلقه بر گردن، سرت بر شانه‌ام
نرم‌نرمک رقص کردی زیرِ بارانِ سَحر

جانِ پُر هولِ مرا، آغوشِ تو آرام کرد
عمرِ ظلمت بارِ من، روشن شد از تو سر-به-سر

***

بر خود آوردم صدای آذرخشی پُرمهیب
دیدمت، چادر چو چتری بر گرفتی رویِ سر

دور می‌گشتی، ولی رویایِ با تو بودنم
تا دَمِ مُردن، به یادم خواهد آمد به کـَرَر

آزادسرو 17/3/89
__________

1: وَرِ جمشید، یا وَر-جم‌کـَرد. در اساطیرِ ابتداییِ ایرانیان، دژی زیرِ زمینی بود که جم بر آن فرمان می‌راند. بنا بر آن اعتقاد، تمامیِ کسانی که می‌مُردند به این دژ فرستاده می‌شدند. اما بعد‌ها این دژ با تاثیراتی که اساطیرِ ایران از اساطیرِ بابلی و توراتی گرفتِ نمادی شد، همچون کشتیِ نوحِ تورات، یا اوت‌نا-پیش‌تیم. در این زمان، این دژ تمامِ جاندارانِ روی زمین را برای حفظ از برف و کولاک‌های سردسیری در خود جای می‌دهد، و دوباره به زمین باز می‌گردانَد. که منظورِ‌ من در این مصراع، ور-جم‌کردِ ابتدایی ست.

2 دیدگاه:

هرمان گفت...

سلام
شعر قشنگی بود
آفرین بر ذوقت
من که ادبیات کامپیوتر و دستور زبانش اصلا حالیم نمیشه
خودت وارد تری
کد دومی رو هم امتحان کن شاید بشه!!

خودم گفت...

تو شعرهات یکی نه یکی قشنگه:D

سعدی در باب پنچم در عشق و جوانی میگه
تو كه در بند خويشتن باشى
عشق باز دروغ زن باشى
گر نشايد به دوست ره بردن
شرط يارى است در طلب مردن
گر دست رسد كه آستينش گيرم
ورنه بروم بر آستانش ميرم
حديث عشق از آن بطال منيوش
كه در سختى كند يارى فراموش
چنين كردند ياران ، زندگانى
ز كار افتاده بشنو تا بدانى
كه سعدى راه و رسم عشقبازى
چنان داند كه در بغداد تازى
اگر مجنون ليلى زنده گشتى
حديث عشق از اين دفتر نبشتى



امیدوارم همه عاشق معشوق واقعی بشن
حالی که رقیبانت مَست اند ز چشمانت
ز ِ ابروی ِ کمان تیری بر سینه ی ما هم زن
(یعنی ای معشوق واقعی بیا یه کاری بکن ما هم عاشق تو بشیم )
مولانا میگه
چه شکر فروش دارم که به من شکر فروشد
که نگفت هیچ روزی که برو شکر ندارم