تو کجایی؟
به دنیایم ندادی زندگانی
مگر مُردن کند از دامم آزاد
مَلِک، ابلیس یا هر چه که خواهی
فرستم بلکه گردانی دلم شاد
دگر نایی برای گریه کردن
زچشمان قطرهای بهرِ فکندن
نباشد در من و هم در کنارم
سمند-اسبی برای تیزراندن
یکی آوارهی بیسرزمینم
یکی در مانده در عشق و غمینم
یکی بییار و یاور در دلِ کوه
که جایِ خانهام غاری گزینم
یکی در دشتِ پرطوفان، هرگاه
همیگردم بهدنبالِ پناگاه
پناگاهی نخواهم یافت کردن
در این ظلمت-سیاهیِ شبانگاه
تو داداری و من بر دادِ تو چشم
نگه دارم که تا دادم ستانی
همی باید که از دستِ تو آید
تمامِ خواستهای زندگانی
ولیکن تو خموشی میگزینی
به سانِ سنگ در اعماقِ مرداب
بیا برخیز ای یزدانِ یکتا
اگر هستی تو در شیرینیِ خواب
هم از زنجیزِ پولادین، بندی
برای دستهایت دستبندی
تعجب میکنم از کارِ تو بس
که میخواهی برِ خود، ریشخندی
اگر مردی ز دست زنجیر وا کن
مرا از درد و از غصه رها کن
حکیمی گر، بَرَم از خیلِ دارو
یکی داروی با درمان سوا کن
توانی در درونت مینیابم
گمانم کور و کر، افیلج گشتی
و گر سالم نشستی بر سر عرش
بدونِ شک بسی دیوی پلشتی
پشیمانم که از تو خواستم من
که دارویی برِ دردم سوایی
هلا، هی، تو کجایی تا از این کفر
مرا یکسر به دوزخ ره نمایی؟
به دنیایم ندادی زندگانی
مگر مُردن کند از دامم آزاد
مَلِک، ابلیس یا هر چه که خواهی
فرستم بلکه گردانی دلم شاد
یکی آزادسروی تو خوشت باد
رهایی هم در اینجا و ز آنجا
شرابی کو که تا مستم نماید
رها گردم ز آنجا و هم اینجا؟