۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

یک چهارپاره از خودم

تو کجایی؟


دگر نایی برای گریه کردن
زچشمان قطره‌ای بهرِ فکندن
نباشد در من و هم در کنارم
سمند-اسبی برای تیزراندن

یکی آواره‌ی بی‌سرزمینم
یکی در مانده در عشق و غمینم
یکی بی‌یار و یاور در دلِ کوه
که جایِ خانه‌ام غاری گزینم

یکی در دشتِ پرطوفان، هرگاه
همی‌گردم به‌دنبالِ پناگاه
پناگاهی نخواهم یافت کردن
در این ظلمت-سیاهیِ شبانگاه

تو داداری و من بر دادِ تو چشم
نگه دارم که تا دادم ستانی
همی‌ باید که از دستِ تو آید
تمامِ خواست‌های زندگانی

ولیکن تو خموشی می‌گزینی
به سانِ سنگ در اعماقِ مرداب
بیا برخیز ای یزدانِ یکتا
اگر هستی تو در شیرینیِ خواب

هم از زنجیزِ پولادین، بندی
برای دست‌هایت دست‌بندی
تعجب می‌کنم از کارِ تو بس
که می‌خواهی برِ خود، ریشخندی

اگر مردی ز دست زنجیر وا کن
مرا از درد و از غصه رها کن
حکیمی گر، بَرَم از خیلِ دارو
یکی داروی با درمان سوا کن

توانی در درونت می‌نیابم
گمانم کور و کر، افیلج گشتی
و گر سالم نشستی بر سر عرش
بدونِ شک بسی دیوی پلشتی

پشیمانم که از تو خواستم من
که دارویی برِ دردم سوایی
هلا، هی، تو کجایی تا از این کفر
مرا یک‌سر به دوزخ ره نمایی؟


به دنیایم ندادی زندگانی
مگر مُردن کند از دامم آزاد
مَلِک، ابلیس یا هر چه که خواهی
فرستم بلکه گردانی دلم شاد

یکی آزادسروی تو خوشت باد
رهایی هم در اینجا و ز آنجا
شرابی کو که تا مستم نماید
رها گردم ز آنجا و هم اینجا؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

رباعی‌ای از خودم

ماییم که درین کنجِ خرابات بدست............... پیمانه گرفتیم و ز حرمان شده مست
فریاد برآریم که دیگر امشب ................. پایانِ جهان رسیده‌ است، خواهیم رست

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

فرجام


بباید رفت سویِ آن نوایِ دل‌ربا کز دور می‌آید
توگویی خوب‌چهری از ورای بیشه‌ها آواز می‌خواند
همی‌آرد صدا را بادِ سردی، گونه‌ها را سخت آزارد
                                                                    و دستان را و چشمان را
چنان سرمست کرده لیک گوشان را
 که می‌گیرند جای عقل و ایمان را

همه گوش است پاهایم که این ره را بپیمایم
و پوییدمْش تا اینجا، تک و تنها
کنون بنگر چه می‌بینم

  ***

مهی سنگین به بیشه سایه افکنده
نه نوری هست در اینجا
نه گرمایی که بآن گرما دهم این پای لرزان را
درخت و چوب بس بسیار
لیک آتش نمی‌یابم

به پیشِ چشم هم رودِ خروشانی ست
که هم چون گله‌یِ اسبان، به عمقِ بیشه می‌تازد

کفِ پایی بدونِ پوشش و از خار بس آزرده و رنجور
چنانکه راهی کز آن آمدم از دور
                                      به رنگِ قلبِ من تزیین گردیده
دلی پر درد از آوازِ کلاغانِ سیه‌رویِ سیه‌باطن
سری پر خون ز خطِ شاخ‌سارانِ درختانی که نزدیک‌اند به من بسیار
و دستانی که از بس بر زمین خورده
                     ندارد نا که گیرد جای آن پاروی‌های در دلِ دریایِ خون‌آلودِ شب مانده



  ***


هم اکنون هم همان باد و همان نجوا

به آن سوتر نگه کردم
یکی سنگی، لحد مانند
بلندایش به سانِ دیرکی بر آسمان رفته

کشان رفتم تا آنجا
ستان خفتم در آنجا
و پوشیدم با دستان دو گوشِ مستِ نجوا را
ببستم نیز چشمان را 
                          بروی راهِ در پیشی که سویش رفت نتوانم
که هر کس را نشاید رفت سوی آن نوای دل‌ربا کز دور می‌آید

من اینجا بس دلم شاد است
چه، ننیوشند هیچ سازی دو گوشِ‌ بسته راهاشان

ز ابلیس آن نوا بود یا که از یاری
ندانستم
ولیکن آن صدا اکنون هم آنجاست
و من اینگونه دل‌شادم

آزادسرو  20/2/1389