۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

چاووشی



به‌سان رهنورداني که در افسانه‌ها گويند،
گرفته کولبار زاد ره بر دوش،
فشرده چوبدست خيزران در مشت،
گهي پر گوي و گه خاموش،
در آن مهگون فضاي خلوت افسانگيشان راه مي‌پويند 
                            ما هم راه خود را مي‌کنيم آغاز.
                     ***                                                   
سه ره پيداست.
نوشته بر سر هر يک به سنگ اندر،
حديثي که‌ش نمي‌خواني بر آن‌ديگر.
نخستين: راه نوش و راحت و شادي .
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادي.
دو ديگر: راه نيمش ننگ، نيمش نام،
اگر سر برکني غوغا، وگر دم درکشي، آرام.
سه ديگر: راه بي‌برگشت، بي‌فرجام
                    ***
من اينجا بس دلم تنگ است.
و هر سازي که مي‌بينم بد‌آهنگ است. 
بيا ره توشه برداريم،
قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم، 
ببينيم آسمان «هرکجا» آيا همين رنگ است؟
                   ***
 تو داني کاين سفر هرگز به سوي آسمانها نيست.
سوي بهرام، اين جاويدِ خون‌آشام، 
سوي ناهيد، اين بدبيوه گرگِ قحبه‌ي بي‌غم، 
که مي‌زد جام شومش را به جام حافظ و خيام؛
و مي‌رقصيد دست‌افشان و پاکوبان به‌سان دختر کولي،
و اکنون مي‌زند با ساغر «مک‌نيس» يا «نيما»
و فردا نيز خواهد زد به جام هر که بعد از ما:
سوي اينها و آنها نيست.
به سوي پهندشتِ بي‌خداوندي‌ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند.
                ***
بهل کاين آسمان پاک،
چراگاه کساني چون مسيح و ديگران باشد:
که زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کيست؟
و يا سود و ثمرشان چيست؟
بيا ره‌‌توشه برداريم.
قدم در راه بگذاريم.
            ***
به سوي سرزمينهايي که ديدارش،
به‌سان شعله‌ي آتش، 
دواند در رگم خونِ نشيطِ زنده‌ي بيدار.
نه اين خوني که دارم؛ پير و سرد و تيره و بيمار.
چو کرم نيمه‌جاني بي‌سر و بي‌دم 
که از دهليز نقب‌آساي زهراندودِ رگهايم
کشاند خويشتن را، همچو مستان دست بر ديوار،
به‌سوي قلب من، اين غرفه‌ي با پرده‌هاي تار. 
و مي‌پرسد، صدايش ناله‌اي بي‌نور:
            ***
- «کسي اينجاست؟ 
هلا! من با شمايم، هاي!... مي‌پرسم کسي اينجاست؟
کسي اينجا پيام آورد؟    نگاهي، يا که لبخندي؟
فشار گرم دستِ دوست‌مانندي؟»
و مي‌بيند صدايي نيست، نور آشنايي نيست، حتي از نگاه مرده‌ای
        [هم ردپايي نيست.     
                     صدايي نيست الا پت پتِ رنجور شمعي در جوار مرگ 
ملول و با سحر نزديک و دستش گرم کار مرگ،
وز آن‌سو مي‌رود بيرون، به‌سوي غرفه‌اي ديگر،   
به اميدي که نوشد از هواي تازه‌ي آزاد،  
ولي آنجا حديث بنگ و افيون است – از اعطاي درويشي که                                                                                
[مي‌خواند:
«جهان پير است و بي‌بنياد، ازين فرهادکش فرياد...»             
          ***         
وز آنجا مي‌رود بيرون به سوي جمله ساحلها. 
پس از گشتي کسالت‌بار،
بدان‌سان – باز مي‌پرسد – سر اندر غرفه‌ي با پرده‌هاي تار:
- «کسي اينجاست؟»
و مي‌بيند همان شمع و همان نجواست. 
که مي‌گويد بمان اينجا؟
که پرسي همچو آن پيرِ به‌دردآلوده‌ي مهجور:
خدايا «به کجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده‌ي خود را؟ »
          ***
بيا ره‌توشه برداريم. 
قدم در راه بگذاريم.
کجا؟ هر جا که پيش آيد‌.
بدانجايي که مي‌گويند خورشيد غروب ما،
زند بر پرده‌ي شبگيرشان تصوير.
بدان دستش گرفته رايتي زربفت و گويد: زود. 
وزين دستش فتاده مشعلي خاموش و نالد: دير.
         ***
کجا؟ هرجا که پيش آيد. 
به آنجايي که مي‌گويند
چو گل روييده شهري روشن از درياي تردامان. 
و در آن چشمه‌هايي هست، 
که دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين بال شعر از آن. 
و مي‌نوشد از آن مردي که مي‌گويد: 
«چرا بر خويشتن هموار بايد کرد رنج آبياري کردن باغي 
کر آن گل کاغذين رويد؟»
           ***
به آنجايي که مي‌گويند روزي دختري بوده‌ست
    که مرگش نيز(چون مرگ تاراس بولبا 
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاک ديگري بوده‌ست، 
کجا؟ هر جا که اينجا نيست. 
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم. 
ز سيلي‌زن، زسيلي‌خور، 
وزين تصوير بر ديوار ترسانم. 
درين تصوير، 
عدو با تازيانه‌ي شوم و بي‌رحم خشايرشا 
زند ديوانه‌وار، اما نه بر دريا؛ 
به گرده‌ي من، به رگهاي فسرده‌ي من، 
به زنده‌ي تو، به مرده‌ي من.
             ***
بيا تا راه بسپاريم   
به سوي سبزه‌زاراني که نه کس کشته، ندروده 
به سوي سرزمينهايي که در آن هرچه بيني بکر و دوشيزه‌ست 
و نقش رنگ و رويش هم بدين‌سان از ازل بوده، 
که چونين پاک و پاکيزه‌ست.
            ***
به سوي آفتاب شاد صحرايي، 
که نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي. 
و ما بر بي‌کران سبز و مخمل‌گونه‌ي دريا، 
مي‌اندازيم زورقهاي خود را چون کل بادام. 
و مرغان سپيد بادبانها را مي‌آموزيم، 
که باد شرطه را آغوش بگشايند، 
و مي‌رانيم گاهي تند، گاه آرام.
            ***
بيا اي خسته‌خاطر‌دوست! اي مانند من دلکنده و غمگين! 
من اينجا بس دلم تنگ است.
بيا ره‌توشه برداريم،
قدم در راه بي‌فرجام بگذاريم... 

مهدی اخوان ثالث

4 دیدگاه:

رزصورتی گفت...

رسیدن سال نو رو بهت تبریک میگم
امیوارم به راه راست هدایت بشی
و خدا یک نظری بهت بندازه
ازاین نورهای الکی بهت نتابه نورهدایت بهت بتابه
ازجمله نوربها و نورمهتابیو از این جور نورا خلاصه نتابه
:-|
ازاونجایی که دل های خجسته گفتن نخندید ما هنوز این گونه ایم:-|
http://coffee-talkh.blogfa.com/

sanaz sepahani گفت...

بین المللی شدن نوروز با تلاشهای

جمهوری اسلامی ایران و به ثبت جهانی رسیدنش مبارک

امیدوارم در سال جدید شاهد پیشرفت هرچه بیشتر

کشورمون ایران در تمام عرصه ها مخصوصا هسته ای و فضائی و پزشکی باشیم

و همه ی دشمنان و منافقان این خاک و آب را مایوس کنیم

بودن افرادی که با ملی شدن صنعت نفت ایران مخالف بودن

و خدا را شکر در تاریخ فقط لعنت بهشون مونده

ایران کارخونه اسطوره سازیه .بیگانه ها اسطوره سازه این مملکتند

حتی اگه از امیر کبیر تا ..... یه بند رگ بزنند و بر دار کنند!

اما عاقبت آدمایی امثال امیر کبیر از تاریخ سر بلند بیرون میاند

حالا دلها خجسته میان میرن بالا منبر

هرمان گفت...

سلام بر آزادسرو عزيز
اميدوارم خوب و خوش و سلامت باشي و سال خوبي رو آغاز كرده باشي
شعر زيبايي بود
خسته نباشي
ما در ايران گردي كه داشتيم از شهر زيباي شما هم ديدن كرديم فقط خيلي شلوغ بود! كه فكر كنم عادي باشه
و در آخر هم در مرودشت چنان تصادفي كرديم كه فقط خدا بهمون رحم كرد كه الان زنده اييم
خلاصه غير از اين قضيه خيلي خوش گذشت

Unknown گفت...

سلام هرمان جان.

خوش اومدید به شهر ما. آره شیراز همیشه دم عید همین‌جوریه. امسال آخرین آماری که از مسافران نوروزی شنیدم، شیش میلیون نفر برای شیراز بود!!!

جریان مرودشت هم خدا رو شکر که به خیر گذشت. اون دور و اطراف آثار باستانی زیاد داره. امیدوارم نقش رستم رفته باشی، سنگ‌تراش‌های هخامنشی و ساسانی واقعن قشنگن.