۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

میدان ِ دو

آن دورها را می‌دیدی و گویی که آن دورها چنان دور بود که هیچ‌گاه نمی‌توانستی آن دوری را حس کنی. خسته، عرق‌ریزان و دیگر نفسی نبود که پیش بروی. در این کنار جاده مردی کامل زیر درختی نشسته بود که به ما می‌خندید. 

نگاهش کردم و علتِ خندیدنش را جویا شدم، گفت: «جوانک! نمی‌بینی که تو خسته و از نفس افتاده‌ای، و در عوض کسانی این مسابقه را می‌برند که بر تختِ روان نشسته‌اند؟»

سخنش برایم قابل فهم نبود، و با خود پنداشتم که دیوانه‌ای ست که از مکانش گریخته. دوباره مسابقه را از سر گرفتم و دویدم، اما هنوز چند قدمی بردانشته بودم که به خط ِ شروع ِ مسابقه رسیدم.  برگشتم و به آن مرد کامل نگاه کردم. چنان می‌خندید که نفسش برگشته بود و نمی‌توانست حرفی بزند. با اشاره شیرفهمم کرد که به پیش ِ رو نگاه کنم.

از چیزی که می‌دیدم سخت حیران شدم: عده‌ای را دیدم که رو به جلو، اما عقب عقب می‌دویدند، و عده‌ای را دیدم که با هر قدم، چند‌ ده نفری را جا می‌گذاشتند. 

اکنون فهمیدم که مرادِ مردِ کامل از تخت روان چیست. بازگشتم و به سویش رفتم. اکنون با لبخند به من می‌نگریست. پیش از اینکه سوالی بکنم، خودش به حرف آمد و گفت: «بیهوده میندیش که میدان ِ مسابقهٔ‌ تو، همان میدان ِ مسابقهٔ دیگران است. میدان ِ تو از همینجا که ایستاده‌ای شروع می‌شود و چند قدمی پس از خط شروع به اتمام می‌رسد.»

گفتم: «اما آن دور‌ها می‌شود خط پایان را دید و نور ِ جشنی که برای برندگان به راه انداخته‌اند به خوبی مشخص است.»

پاسخ داد: «از روز ِ ازل چنین مقدر شده که عده‌ای میدان ِ دویدن‌شان تا آن‌ دورها را در بربگیرد. پس چنین است که آنان به خط پایان می‌رسند و گمان می‌کنند که خودشان بوده‌اند که به خط پایان رسیده‌اند، و در شرایطی مساوی پیروز شده‌اند. حال آنکه بسیاری از دوندگان اجازه ندارند که از خط شروع هم بگذرند و از همان ابتدا مسابقه را می‌بازند.»

دوباره نگریستم و دیدم که راست می‌گوید: عده‌ای را در دور می‌دیدم که سنگ‌هایی جلوی پای‌شان به ناگاه ظاهر می‌شد و زمین‌شان می‌زد؛ و عده‌ای را می‌دیدم که آن سنگ‌ها خودبه‌خود از جلوی راه‌شان کنار می‌رفتند.

پرسیدم: «آخر چرا چنین مسابقهٔ ناعادلانه‌ای را به راه انداخته‌اند»
جواب آمد: «در نگاهِ‌ او همه چیز عادلانه است. عدل جز این نیست که چیزی که او می‌خواهد تحقق یابد. و این میدان مسابقه جایی ست که خواسته‌ٔ او تحقق می‌یابد.»
گفتم: «اما چگونه است که من و تو از این جریان با خبر شدیم و دیگران به این موضوع پی نبردند؟»
گفت: «چون آنان فقط به خط پایان می‌نگرند، و نور جشنی که برای دیگران تدارک دیده‌شده، سر مست‌شان کرده. اگر آنان نیز همچون من و تو به اطراف خود نگاه کنند، می‌بینند که در کجا هستند.»

خواستم دوباره مسابقه را از سر بگیرم که دیدم دونده‌ای جلوی پایم زمین خورد و سران‌سران، گوی چیزی او را به عقب می‌کشید.

رفتم و زیر درخت در کنار ِ مرد کامل نشستم و به دوندگان خندیدم...

1 دیدگاه:

کیا گفت...

حالا کاری به باطن و معنای پست ندارم ولی جالب بود. خوشمان آمد :)