در ادامهٔ نوشتهٔ قبلی این توضیح را ضرور میدانم. عوامل بیرونی تا چه حد میتوانند از آزاداندیشی ِ ما جلوگیری کنند؟
بنمایهٔ حکمتِ رواقی، شکاکی، اپیکوری و امثالهم همین بود. چنانکه میگفتند سزار صاحبِ جسم و جان ِ من است، اما آیا بر اندیشه و روح ِ من نیز مالک است؟ او میتواند جسم مرا شکنجه کند، اما آیا میتواند مرا وادار کند که از این شکنجهها درد بکشم؟ من میتوانم آزادانه فکرم را از درد رها کنم.
هماکنون از تمامی ِ زندانیان سیاسی که آزاد میشوند، تعهد گرفته میشود که فعالیتهایشان را پایان دهند. اینان ممکن است که جلوی فعالیتهای عملی را بگیرند؛ اما آیا میتوانند از اندیشیدن جلوگیری کنند؟ اندیشیدن به جهانی آزاد و بی هیچ ظلم و ستمی.
میخواهم همچون راسل در نوشتهام جدلهایی افلاطونی با خودم داشتهباشم. اما آیا این ماجرا تا چه حد در مرحلهٔ عمل امکانپذیر است؟ آیا عوامل ِ خارجی هیچ تاثیری بر اندیشه (با وسعتی که دکارت برای کلمهٔ اندیشیدن به کار میبُرد. اندیشیدن در نظر ِ دکارت یعنی شککردن، تعقلکردن، خیالکردن، خوابدیدن و ...) ندارد؟ آیا یک انسان تحتِ شکنجه در همان لحظه میتواند چنان آسوده بیاندیشید، که انسانی که بر تشکی از پر ِ قو خوابیده است؟
یعنی چنان بر ذهن خود مسلط باشد که اعتنایی بر شکنجهها نکند. چنانکه اگر ناخنهایش را میکشند، او لبخند بزند و شکنجهگر را موعظه کند! این گفته تا چه حد در مرحلهٔ عمل، شدنی ست؟ اپیکتتوس، فیلسوفِ رواقی، هنگامی که صاحبش، او را شکنجه میکرد، تنها به صاحبش هشدار میداد که «آخرش پایم را میشکنی!». و هنگامی که پایش شکست، تنها به صاحبش گفت: «نگفتم پایم را میشکنی؟». این میتواند نمونهای باشد از کسانی که در مقابل شکنجه، خود-دار هستند.
اما اگر نیک بنگریم، میبینیم که اپیکتتوس هم نتوانسته در هنگام شکنجه فکرش را به جایی دیگر متوجه کند. درست است که از شکستهشدن پایش ذرهای درد نکشیده، اما خطر شکستهشدن پایش را حس میکرده. راسل نیز میگوید که در هر حال، شکنجهٔ جسمی اگر به اندازهٔ کافی باشد، میتواند تاثیر گذار باشد، و در نهایت شخص را تسلیم کند.
از طرفی دیگر، ما مرتاضانی را میبینیم که سختیهای بسیاری را به راحتی تحمل میکنند. جواب این را چگونه میتوان داد؟ پیرمردی که در سرمای زمستان، یخ ِ دریاچه را میشکند و در آبِ آن شنا میکند و هیچ حسی از سرما ندارد را چگونه میتوان توضیح داد؟ سقراط با پاهای برهنه در جنگِ ایران، بر روی یخهای سرد، نگهبان میداد، و میتوانست یک روز ِ کامل بدون ِ حرکت بر سر جایش بایستد. آیا دلیلش اشکالاتی در سیستم اعصابِ بدن ِ این اشخاص نیست؟ اشکلاتی که باعث میشود شخص حس درستی از محیط اطرافش نداشته باشد. همچون کسی که مشکلات بینایی دارد، و رنگها را به خوبی درنمییابد.
حتا اگر هم علتش این نباشد، نمیتوان این نظر را بیان کرد که اندیشه، به کلی میتواند فارغ از عواملی باشد که بر جسم اثر میگذارد. چرا که اگر آن مرتاض دردها را حس نمیکند، درواقع دارد ذهنش را برای رنج-نکشیدن، به سوی دیگر منحرف میکند.
ادبیاتِ کلاسیکِ ما پُر است از اینگونه پندها که در سختیها خوش باش و غم ِ دیروز و فردا را مخور. اما میبینیم که در مرحلهٔ عمل نمیتوان چنین کرد. حافظ که میگوید:
با دل خونین، لبِ خندان بیاور همچو جام ........... نی گرت زخمی رسد، آیی چو چنگ اندر خروش
گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور ............دادمت چون در حدیثی گر توانی داشت گوش
بارها و بارها از اوضاع ِ زمان ِ خود گلایه میکند. اینجاست که میبینیم چنین گفتارهایی براستی در مرحلهٔ عمل جایی ندارند. البته من نمیگویم که به کلی غیر ممکن است. بله بسیاری از ما در سختیها از دیگران مستحکتریم. اما نخست باید دید این استحکام در شخص، فطری بوده یا خیر؟ دودیگر باید دید این استحکام تا چه حد از دیگران بیشتر است؟ لیکن در نهایت چنین نیست که اندیشهٔ ما چنان آزاد باشد که از مصائب دنیا تاثیر نپذیرد. پس حتا اندیشهٔ ما نیز آزادِ مطلق نیست.
من میتوانم بههنگام ِ گرسنگی، با خود بیندیشم که گرسنه نیستم. اما بن ِ این اندیشه از کجا میآید؟ از احساس ِ گرسنگیای که به جبر به من تحمیل میشود. شاید من در آن لحظه میتوانستم به چیز ِ دیگری بیندیشم، اما احساس گرسنگی که ناخواسته بر من وارد شده، مرا از این آزادی ِ اندیشه واداشته.
شاید دوباره دربارهٔ این موضوع چیزهایی نوشتم.
0 دیدگاه:
ارسال یک نظر