۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

کاروانِ نوین

باران می‌آمد و همه جا خیس بود. بالاخره اتوبوس آمد. خیلی آرام رفتیم و جلوی درِ جلویی ایستادیم تا هنگامی که مسافران پیاده شدند، سوار شویم. از قسمت زنان صداهایی می‌آمد: «آقا درِ عقب رو هم بزنین...آقا در عقب رو بزنین»...

بالاخره زنان هم از درِ جلو پیاده شدند، و ما توانستیم سوار شویم. قسمت مردان شلوغ بود و به اجبار سرِ پا ایستادم. قسمت زنان اما خلوت بود و چند صندلیِ خالی داشت، ولی می‌دانستم که این اوضاع موقتی ست. ایستگاه بعدی که رسیدیم، قسمتِ زنان هم پر شد، به حدی که چند نفری هم مجبور شدند مثل من سرِ پا بایستند. 

به قسمت زنان نگاه می‌کردم. آن‌هایی که ایستاده بودند، چندتایی‌شان رو به شیشه‌های اتوبوس ایستاده بودند، چندتایی‌شان به موازاتِ اتوبوس ایستاده بودند، چند نفری هم که بسیار زنانِ مستقلی بودند، به حالتِ مورب ایستاده بودند. تعدادشان چندان زیاد نبود، اما نگاه که می‌کردی انگار دویست زن سرِ پا ایستاده‌اند. در همین فکرها بودم که صدای دختر جوانی را شنیدم: «آقا نگه دارین... آقــــــا... نگه دارین، پیاده می‌شیم... پیاده می‌شیم آقا، نگه دارین...»

راننده بلند داد زد: «ایستگاه نداریم که خانم، کجا نگه دارم؟» چون دیدم دختر بر خواسته‌ی خودش هم‌چنان پافشاری می‌کند، و از آن‌جایی که به دختر نزدیک بودم گفتم: «راست می‌گه خانم، اینجا ایستگاه نداره، خطِ‌ سریع‌السیره...» 

«به شما چه اصلن، مگه من با شما حرف زدم؟ آقا نگه دارین... پیاده می‌شیم...»

زنِ جوانی که کنارِ دختر ایستاده بود رو به دختر گفت: «اینجا ایستگاه نداره، صَب کنین بعد از این چهارراه ایستگاه داره،‌ پیاده شین.» دختر ساکت ایستاد، چیزی نگفت تا وقتی که پیاده شد. داشتم فکر می‌کردم که چطور هنوز خیلی‌ها نمی‌دانند که اتوبوس علاوه بر تفاوتِ ظاهری، تفاوت‌های باطنی‌ای نیز با تاکسی دارد، که صدای زنی توجه‌ام را جلب کرد.

زن: «آقا شما باید 25 تومن دیگه به من بدین.»
راننده: «ندارم آخه از کجا بیارم؟ شما خودتون پول خرد دارین؟»
زن: «نه ندارم... بقیه‌ی پول‌مو بدین... من صد تومنی دادم...»
راننده: «خب خانم شما که پول خرد نداری، کارت بلیط بخر تا دردسر هم درست نکنی.»
زن: «به تو چه دلم نمی‌خواد، تو وظیفه‌ته پول خرد داشته باشی... حرومت باشه...»

اتوبوس که می‌خواست حرکت کنه، پیرزنی از انتهای اتوبوس فریاد کشید: «نگه دار... نگه دار ننه... پیاده می‌شم»

بالاخره با مشقّات فراوان حرکت کردیم. بین مسیر دو پسر کم سن و سالی که انتهای قسمت مردان نشسته بودند، بلند شدند تا ایستگاه بعدی پیاده شوند. خوشحال شدم، چون دیگر می‌توانستم بنشینم، خستگیِ پاهایم را تسکین دهم، و کمی به کتابی که خریده‌بودم نگاهی بیاندازم. حرکت کردم تا روی یکی از صندلی‌ها بنشینم که چهره‌ی پسر کوچکی جلوی چشمانم ظاهر شد یک‌هویی! دیدم مادرِ پسر از دورتر می‌گوید: «بشین محسن جون الان میام... حاج خانم بیا... بیا اینجا صندلی خالیه... بفرمایین بشینین...» 
حاج خانم: «خدا خیرت بده ننه... دست شما درد نکنه...یا مرتضا علی...» و نشست...

کمی خودم را جمع و جور کردم تا بلکه خیط نشوم در نظرِ نظاره‌گرانِ محترم. رفتم آن‌طرف‌تر و میله‌ی آن‌طرفی را گرفتم. نگاهی به بیرون کردم، هنوز خیلی فاصله داشتیم تا به ایستگاهِ موردِ نظرِ من برسیم. سرِ پا ایستادم و به نظم و ترتیبِ بی حد و حصرِ قسمتِ بانوان خیره شدم، و از این نظم و ترتیب انگشتِ حیرت به دهان می‌گزیدم تا اینکه به ایستگاهِ آخر رسیدیم. دست در جیبم کردم، کارتِ بلیط‌‌-ام را در آوردم، و رفتم تا پیاده شوم. صدای بوق‌های دستگاهِ کارت‌خوان نشان می‌داد که مردان در حال پیاده‌شدن هستند. از پشت سر می‌شنیدم که زنی می‌گفت: «آقا درِ عقب رو بزنین... آقا در عقب رو هم بزنین...» 

صدای بوق دستگاه به من گفت که می‌توانم به سمتِ ایستگاهِ تاکسی حرکت کنم، پس حرکت کردم و باران را لمس کردم که عاشقانه می‌بارید...

3 دیدگاه:

بهیموت گفت...

جابلب بود!
ولی باید اعتراف کنم که چند تا نتیجه گیری متفاوت کردم و یا اصلا نکردم!
پی نوشت: خیلی خوبه که بخش "درباره وبلاگ" رو تغیر دادین!

Unknown گفت...

دگرترش نیز کردم!

بهیموت گفت...

چشم آشغال هم نمی ریزیم در درونیات شما!